نوشته: فریبا کلهر
بی حس و حال دراز کشیده بودم و به تولد سهراب فکر می کردم. هفت روز دیگر سهراب بیست و هفت ساله می شد. می خواستم برایش هدیه ای بخرم تا جبران روزی را بکنم که به فکرش رسیده بود سه خواهر را از لباس سیاه در بیاورد. چیزی که هرگز به فکر ارژنگ نرسیده بود. از یک ماه قبل تمام دغدغه ام این بود که برایش چی بخرم. لباسی را پوشیده بودم که هدیه ی او بود و به قدری اندازه ام بود که انگار خودم آن را خریده ام. باید جبران می کردم.
بلند شدم و اول صبحی رفتم توی حیاط. داشتم به درخت توت آب می دادم تا بعد شلنگ را بکشم تا ایوان و خاک و خل ایوان را بشورم. و باز هم به هدیه ای ماندگار فکر می کردم. به چیزی که همیشه همراهش باشد. بیشتر به ساعت فکر می کردم و هر چند می دانستم ساعت سرعقدش را همیشه به دستش می بندد و دوستش دارد اما ویرم گرفته بود باز هم ساعتی به او بدهم. از درخت توت پرسیدم بهترین هدیه برای سهراب چیست. درخت به آسمان نگاه کرد. باز هم از آن روزهایی بود که حوصله ی حرف زدن نداشت. ردّ نگاهش را دنبال کردم و به گروهی از گنجشک ها رسیدم که زنجیروار دنبال هم پرواز می کردند. یک عالمه گنجشک که از آسمان پشت ساختمان آمده بودند و داشتند در خطی مستقیم و انگار که به هم زنجیر شده باشند جلو می رفتند تا در پشت ساختمان های بلند رو به رو گم شوند. پرسیدم : « منظورت این نیست که برایش گنجشک بخرم؟ هست؟ » خندید اما باز هم حرفی نزد. و نمی دانم چطوری شد که به فکرم رسید برای سهراب، برای دور گردنش زنجیری بخرم. بهتر از این نمی شد. حتی می دانستم زنجیری که می خرم چه شکلی است و در کدام مغازه انتظار گردن سهراب را می کشد...
... نمایش شروع شده بود و ما سه نفر درست موقعی وارد شدیم که روباهه داشت می پرسید : «اهلی کردن یعنی چه؟»
شوهر عزیزم دستم را گرفت تا در تاریکی زمین نخورم. چون من استاد زمین خوردنم و تا از خودم غافل بشوم روی زمین افتاده ام و از جایی ام درد دارد زوزه می کشد.
از قبل سه تا صندلی در ردیف جلو برایمان رزرو شده بود. کار آقای آذر بود حتما. هیچ وقت شوهر عزیزم را جایی دعوت نمی کرد اما همیشه یک صندلی برایش در نظر می گرفت. حدس می زنم نمی توانست فراموش کند که روزی روزگاری همین شوهر چقدر عذابم داده بود. روزهایی که حق طبیعی ام بود شاد باشم و از روزهایم لذت ببرم.
روی صندلی های رزرو شده نشستیم... کورش از بالای سر شاهین گفت :« صدای تاپ تاپ قلب بازیگرها را می شنوی؟ ناراحتی قلبی دارند مگر؟ » و با صدای نازکی خندید. یاد سهراب افتادم. کلمه قلب همیشه مرا یاد او می اندازد. یاد هاله ی سیاه دور چشم هایش ... دست هایش ... دست هایش ...
سهراب همیشه همراهم است. گاهی توی جیبم غلت و واغلت می زند، گاهی هم توی کیفم قوز کرده است تا سرش لای زیپ نرود. گاهی هم روی انگشت اشاره ام نشسته و به موسیقی انگشتی ام گوش می دهد. می خواهم بگویم همیشه نزدیکم است، به نزدیکی زنجیر نقره ی مردانه ای که بیست سالی می شود به گردن دارم.
نمایش که تمام شد تماشاگرها به جای این که بروند و از بازیگرها امضاء بگیرند دور شوهر عزیز من جمع شدند. نه به این خاطر که او در پنجاه و یکی دو سالگی هنوز هم جذاب است. بلکه به این خاطر که شوهر من مرد معروفی است. خیلی خیلی معروف.