سیویکم فروردین سال هشتاد و دو.
بعد از یکسال و نیم تحقیقات کتابخانهای و میدانی، بالاخره پیدایشان کرده بودم. و رفتم. با تمام هراسام. با تمام ممانعتها از طرف خانوادهام؛ مخصوصا مادرم و پدرم.
بالاخره خودم را رساندم به ماکو و یولاگلدی و آغگل
اما نتوانستم بیشتر از یکروز بمانم. هنوز بعد از پانزدهسال نفهمیدم چرا نتوانستم بیشتر بمانم. نوروز هشتاد و پنج هم با خانواده ایرنا، همسرم رفتیم؛ از بناب به آغگل.
دو روز گذشته در حالتی بین تب و هذیان، درد میکشیدم تا همین حالا که تازه بلند شدم و چیزی خوردم تا تلخی دهانم برود.
مدام مخصوصا دیشب به حالت زن قهوهایپوش فکر میکردم که اول شروع کرد به کرمانجی چیزی گفت و وقتی دید نمیفهمام، به ترکی گفت و باز که دید نمیفهمام، زد توی سر خودش و بعد زد توی سر من. زد روی سینههای خودش و بعد زد روی سینههای من. بعد ساکت شد.
من نوهی برادر ِ گمشدهاش بودم و حالا بعد از هشتاد و اندی سال ... رد ِ برادرش را میدید.
چیله پارسال فوت کرد.
https://www.instagram.com/p/BqSt4wihIEf/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=g3ubo0dqlgqk