هرچقدر هم پنهان کنم، دوستانم میدانند که این روزها رمان سومام را هم تمام کردم و گذاشتم ورز بخورد. همیشه وقتی کاری مینویسم، دو سه ماهی ازش دور میشوم و بعد پرینت می گیرم و سیاه اش می کنم. مخصوصا که خودم توی همان نرم افزار زرنگار و از همان اول با فرمت کتاب، تایپ می کنم و وقتی پرینت می گیرم، دیگر غریبه شدم با متن و حسابی به جان اش می افتم.
بعد از این که خودم خواندم و مهربان جان هم تاییدش کرد، آن وقت تازه هفت تا پرینت جداگانه می گیرم و برای هفت نفر از کسانی که با متن رفیق ترند، تا خودم، می فرستم. بعد نظرات شان را جمع می کنم. اگر کفه موافقت سنگین تر بود که سریع می روم طرف چاپ و اگر نه که هیچ عجله ای ندارم برای منتشر کردن اش.
این تجربه را سر «#بیوه_کشی» هم داشتم.
بهار سال نود و یک نشستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم؛ وقتی نوشتن ام می گیرد، حس می کنم تمام کائنات دست به دست هم داده اند که آن نوشته به سرانجام برسد. بعد از این که نوشتن تمام شد و چند ماه اش هم گذشت و سیاه کردن ها و ... مهربان جان هم تایید کرد، فرستادم برای هفت نفر. متاسفانه چهار نفر از آن هفت نفر، موافق انتشارش نبودند. کتاب از سال نود و یک ماند و ماند و دیگر نرفتم سراغش. گذاشتم کهنه شد و کهنه شد و بعد سال نود و سه دوباره رفتم سراغ اش و بعد که نهایی شد و تایید گرفت، سال نود و چهار منتشر کردم.
#خاما کمی ماجرایش متفاوت تر بود که شاید در مجالی نوشتم نوشتن اش را.
امروز حس کردم چقدر «بیوه کشی» را دوست دارم و چقدر دوست دارم بروم دنبال #خوابیده_خانم که کجاست حالا؟ شما خبری ازش ندارید؟
https://www.instagram.com/p/BzDJXKAAzPa/?igshid=14ok0b8p09yb4