مهلاخانم که پیام داده بود «صبح کتابفروشی هستم یا نه؟» با خودم فکر کردم کاری که صبح باید انجام بدهم، نهایت تا نه و نیم تمام میشود و گفتم «ده به بعد هستم» که بعد چنان مشغول آن کار شدم که بنکل یادم رفت که اصلا قراری داشتم در کتابفروشی و پیام آرمیتاجان که آمد، تازه خجالت کشیدم که «ای وای! یادم رفت» برایش نوشتم «سعی میکنم یک ساعته خودم را برسانم» و این «یک ساعته خودم را میرسانم» در تهران، در روز امریست گاهی ناشدنی و داستانی.
شبهای تهران را خیلی دوست دارم و روزهای تعطیل را. یکی از نویسندههای محبوبم هر سال تعطیلات نوروز را تماموقت تهران میماند و لذت میبرد. کارمند است و قاعدتا برای یک کارمند، تعطیلات نوروز یک شانس برای گریز و فرار از این همه شلوغی است اما سالهاست با خودش و خانوادهاش این قرار را محکم کرده که تمام تعطیلاتشان را بین سال و روزهای غیرتعطیل بروند و روزهای تعطیل و ایام نوروز را تهران میمانند.
و حالا چطوری کلافه میشوی از ترافیک و شلوغی تهران؟ وقتی که گاهی برای مدتی و به خاطر کاری تهران نباشی و از خاطرت هم رفته باشد که انسان فرزند نسیان و فراموشی است و بعد برگردد و واویلا از این همه شلوغی.
مهلاخانم و فروغ جان در یک #کتابفروشی در #یزد کار میکنند. مهلاخانم را از نزدیک ندیده بودم تا به حال. آخرین باری که برای دیدن جمع #کتابخوانان به یزد رفته بودم، یادم هست که مهلا در آن جمع نبود. از خودش هم که پرسیدم، گفت «بله. من روزی که خانم #مریم_مفتاحی برای #جشن_امضا ترجمههایشان آمده بودند، نبودم در آن جلسه.»
به مهلاخانم گفتم «الان تو خوب حرف من را میفهمی که اینهایی که میآیند و میگویند از بچگی آرزو داشتند #کتابفروش بشوند و یا #کتابفروشی داشته باشند. خداوکیلی از روزی که کتابفروش شدی، تونستی یه کتاب را درستدرمون بخوانی؟»
گفت «وای وای. آقای علیخانی دقیقا همینطوره.»
گفتم «من که خودم را میکشم تا یک کتاب را تمام کنم.»
و بعد یادم میرود به سالهایی که عاشق نان خامهای بودم و یک مدتی رفتم در یک شیرینیفروشی کار کردم. جز روز اول، یادم نمیآید هرگز و هرگز نان خامهای خورده باشم آن مدت؛ بعدش هم از دهانم افتاد.
دیدن زیبایی باغ، وقتی بیروناش ایستادی، زیباتر است و وقتی داخل باغ میآیی، حل میشوی در محیطاش انگار.
چرا واقعا اینطور است؟
https://www.instagram.com/p/ChkKBNLKQS2/?igshid=YmMyMTA2M2Y=