سلام دوستان خوب آموت
این کلمهها را در آخرین دقایق آخرین روز چهارمین سال فعالیت کتابفروشی و چهاردهمین سال فعالیت نشر آموت مینویسم و کلمههایم میلرزند؛ پیشاپیش عذرخواهام اگر کم بودیم و تمام نبودیم.
چند دقیقهی قبل با صدای هقهق گریهی خانمی از پشت دخل بلند شدم که ببینم چه اتفاقی افتاده.
آقای همسر کنار خانم متحیر مانده بود. اول فکر کردم اختلافی بینشان پیش آمده، جسارت کردم و پرسیدم: کمکی ازم برمیآید؟
آقا گویی خجالت بکشد، سرش را پایین انداخت و خانم، دستمال کاغذی از کیفاش درآورد و اشکهایش را چید و گفت: هر بار به اینجا میآیم، گریهام میگیرد.
صورتم علامت سوال شد که؟
آقا گفت عاشق کتابفروشی است.
خانم گفت خوش به حالتون که کتابفروش هستید.
ماندم چه بگویم؟
واقعیت را بگویم که کتابفروشی چطور زنده مانده یا بگذارم با خیالاتش لذت ببرد.
ماندم بگویم فردا آغاز پنجمین سال فعالیت کتابفروشی آموت و پانزدهمین سال فعالیت نشر آموت است اما حتی مثل دو سال قبل کرونایی، دو سه نفری جشن تولد گرفتیم و امسال چون حال هیچکداممان خوب نیست، با وجود درخواست دوستان همیشگیمان، گفتیم امسال تولد نداریم.
ماندم بگویم که …
شما اگر جای من بودید چه میگفتید؟
دوستدار شما
آقای کتابفروش و مهربانجان و جیمانجان و آرمیتاجان و حمیدخان
https://www.instagram.com/p/CmUI0LJOutJ/?igshid=YWJhMjlhZTc=