چند تا شهر در ایران، خانهام هستند گویی. اولی #بهبهان است و دومی #بناب و سومی #مشهد و چهارمی #شاهرود و… همینطور بشمارم، کل ایران میشود خانهام.
اما اینکه چرا بعضی شهرها اینطور همتای زادگاهم هستند، دلیل دارد. چند بار دور ایران گشتهام؛ یکبار وقتی جوان و جاهل بودم و کولهپشتی به پشت داشتم و پاهایم، قدرت رفتن، میرفتم؛ هر بار به سمتی. بعد یکدورهای به بهانهٔ تهیه گزارش از مکانهای تاریخی، دوباره همان کولهپشتی را برداشتم و زدم به راه که گزارشهایش اغلب در #همشهری_امارات منتشر شدهاند. و بار سوم: ششهفت سال #نمایشگاه_کتاب_استانی و سالی حداقل هفده شهر.
اما بار چهارمی هم بوده که گویی در خواب بوده؛ چون در بیداری جرات و سوادش را ندارم. آن بار چهارم، معلمی و داوری #داستان_نویسی بوده و یکی از شهرها که چند بار مهماناش بودم، #شاهرود بوده و قاعدتا آدم تا آنجا برود، نامرد روزگار است اگر به #بسطام و #خرقان نرود.
و یکی از سوغاتیهای (که خوشتر دارم سوقاتی بنویسم چون سوق به عربی یعنی بازار، و در واقع چیزی که تو از بازار، به هدیه میبری) شاهرود و بسطام، مغز زردآلو است.
اولین باری که رفتیم به بسطام، با #محمدرضا_گودرزی، داور داستان بودیم و یکی از داوران شعر هم #محمد_آزرم بود و #علیرضا_روشن هم خبرنگار گروه بود. در بسطام، پیرمردی، یک مشت مغز زردآلو تعارف کرد. ما بچهدهاتیها بیش از زردآلو و قیصی، با مغزش خاطره داریم. توی دلم گفتم «دستمریزاد به این مردم! از هستهای که دور میاندازند، پول درمیآورند.»
پیرمرد گفت «بشکن!»
یادم نیست دنبال سنگ گشتم یا از دندانم کمک گرفتم که پیرمرد خندید و گفت «نه. نگاه کن!»
و نگاه کردم به دستانش که پوست هستهای برداشت و نوک تیزش را خنجر کرد و به دل باز هستهٔ نمکسود زد و آغوشش باز شد.
یکی دو هفتهٔ قبل که دختران دانشکدهٔ #نسیبه آمده بودند به #کتابفروشی_آموت، خاطرهای از شاهرود و بسطام و این مغز زردآلوها گفتم و تمام. دیروز، دختری آمد که «من شاهرودیام. اون روز شنیدم خاطرهٔ خوبی از شهرمان دارید. مادرم برایم اینها را فرستاده. گفتم شما هم کیف کنید.»
لال ماندم.
چه باید میگفتم؟
https://www.instagram.com/p/CzLc0Z_qbLh/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==