سپيده كلهر (روزنامه اعتماد): در روزهاي نمايشگاه كتاب، رماني منتشر شد كه در همان هفته اول به چاپ دوم رسيد. البته كتابهاي زيادي بودند كه در نمايشگاه به چاپهاي بعدي رسيدند اما «نامحرم» يك تفاوت اساسي با بسياري از آنها داشت. اين رمان، نخستين كتاب نويسنده بود و به همين دليل، موفقيتي چشمگير و رشكبرانگيز به شمار ميآمد. اين مساله سبب شد خيلي از منتقدان و مخاطبان نسبت به اين رمان واكنش نشان دهند، از تحسين و تمجيد بگير تا انتقادهاي جدي و گاهي هم نظرات وبلاگي حسادتآميز... در مجموع اما «نامحرم» همچنان به مسير فروش خود ادامه ميدهد و طبق اعلام ناشر (آموت)، در آستانه چاپ سوم است. به همين مناسبت با «ياسر نوروزي» به گفتوگو نشستيم تا دلايل موفقيت رمانش را از زبان خودش بشنويم.
هر نويسندهيي در زمان نوشتن، سه وجه مختلف دارد كه همگي در هم تنيده ميشوند و نميتوان آنها را از هم جدا كرد. نويسنده وقتي مينويسد، هم نويسنده است، هم متن و هم خواننده. نويسنده است چون مينويسد، خواننده است چون مخاطب متن خودش است و متن است، چون هم نوشته ميشود و هم مورد بازخواني قرار ميگيرد. به قول جوزف كمبل (اسطورهشناس بزرگ)، گاهي نويسنده احساس ميكند كه اين خودش نيست كه دارد كتاب را مينويسد بلكه اين كتاب است كه دارد او را مينويسد
حدود چهار ماه از چاپ رمان «نامحرم» ميگذرد و قرار است ناشر براي چاپ سوم اقدام كند. فكر ميكرديد نخستين رمان شما در اين مدت كوتاه به چاپ سوم برسد؟
واقعيتش را اگر بخواهيد نه. ميدانستم مخاطب خودم را پيدا ميكنم ولي فكر نميكردم اين روند با اين سرعت انجام بشود.
خودتان دلايل فروش كتابتان را در چه چيزي ميبينيد؟
مضمون، فضاي فكري و جغرافيايي رماني كه نوشتم، مولفههايي بود كه بهخوبي آنها را ميشناسم؛ پايين شهر تهران، مساله فرار دختران، بزهكاري نوجوانان، بستگي آنها به مفاهيم ديني، درگيري آنها با اخلاقيات و مفاهيمي از اين قبيل.
به ادبيات داستاني ايران فكر نكرديد؟ يعني دوست نداشتيد كاري بنويسيد كه يك قدم در جهت ادبيات برداريد؟ چون عدهيي اعتقاد دارند حاضرند كتابشان اصلا به فروش نرسد اما كاري در جهت اعتلاي ادبيات داستاني انجام دهند.
قطعا خيلي از لطايفي كه به «برنارد شاو» نسبت ميدهند، متعلق به او نيست اما سوالي كرديد كه مرا ياد يكي از اين حكايتها مياندازد. روزي نويسنده جواني از برنارد شاو ميپرسد: «شما براي چه مينويسيد استاد؟» او جواب ميدهد: «براي يك لقمه نان.» نويسنده جوان خمي به ابرو مياندازد و ميگويد: «واقعا متاسفم! برخلاف شما من براي فرهنگ مينويسم!» و برنارد شاو هم ميگويد: «عيب نداره پسرم! هر كدوم از ما براي چيزي كه نداريم، مينويسيم!»
من اين سوال را براي اين پرسيدم كه مطمئنم شما موقع نوشتن رمانتان به اين فكر ميكرديد كه چه كاري انجام بدهيد تا اين رمان با استقبال بيشتري مواجه شود.
ماجرا آنقدرها هم ساده نيست. به نظرم هر نويسندهيي در زمان نوشتن، سه وجه مختلف دارد كه همگي در هم تنيده ميشوند و نميتوان آنها را از هم جدا كرد. نويسنده وقتي مينويسد، هم نويسنده است، هم متن و هم خواننده. نويسنده است چون مينويسد، خواننده است چون مخاطب متن خودش است و متن است، چون هم نوشته ميشود و هم مورد بازخواني قرار ميگيرد. به قول جوزف كمبل (اسطورهشناس بزرگ)، گاهي نويسنده احساس ميكند كه اين خودش نيست كه دارد كتاب را مينويسد بلكه اين كتاب است كه دارد او را مينويسد. يعني كتاب، حرفهايي براي گفتن و نوشتن دارد كه از نويسنده ميخواهد آنها را بشنود و بنويسد. به اين ترتيب، نويسنده به شكل مديومي قرار ميگيرد تا حرفهاي كتاب، روي كاغذ بيايند. در مجموع ميخواهم بگويم واقعا نميشود به طور واضح گفت نويسنده دارد براي چه كسي مينويسد. حتي نميشود گفت كه او واقعا دارد مينويسد يا نوشته ميشود. هر نويسنده، شاعر يا هنرمندي اين لحظه را تجربه كرده است. اسم اين لحظه را هر چه ميخواهيد بگذاريد. من از آن با عنوان «الهام» ياد ميكنم و به نظرم در اين لحظات، نويسنده و متن و خواننده، قابل تشخيص نيستند.
من احساس ميكنم شما داريد با واژهها بازي ميكنيد و از پاسخ من طفره ميرويد.
به نكته جالبي اشاره كرديد. باور بفرماييد ادبيات هم همين است؛ نوعي بازي كردن و طفره رفتن. بازي با واژهها و طفرهروي از پاسخ دادن به سوالات بشري به شكل جدي و خشك و منطقي. يعني ميخواهم بگويم ادبيات، شروع نوعي بازي بسيار جدي است. نوعي نمايش كه جديت آن گاهي شما را به وجد ميآورد، گاهي به گريه مياندازد و گاهي به خنده وادار ميكند. نويسنده هر چقدر بهتر بازي كند، موفقتر خواهد بود. ذات هنر همين است. سخن در اين عرصه به اصطلاح در پرده گفته ميشود تا سر زبانها بيفتد. «دوستان در پرده ميگويم سخن/ گفته خواهد شد به دستان نيز هم».
فكر ميكنم بالاخره به يكي از نقاط مشترك در اين گفتوگو رسيديم. مقصودم ايده «بازي» است كه به نظرم يكي از ايدههاي مهم رمان «نامحرم» است. خيلي از شخصيتها در حال بازي كردن هستند؛ يا فوتبال بازي ميكنند يا برگ مياندازند، يا صحبت از شطرنج ميشود، يا تاس و يا... حتي در انتخاب بعضي از اشعار و ترانههايي كه از طرف شخصيتها ارائه ميشود، شما تعمد داشتهايد كه با واژه «بازي» بهاصطلاح بازي كنيد.
راستش اصلا يكي از پايههاي رمان، همين مفهوم «بازي» است. «ناصر» ناراحت است و دليل ناراحتياش را نميداند. من نميدانم چقدر توانستهام در نشان دادن اين دليل استيصال و ناراحتي موفق باشم اما مقصودم اين بوده كه بگويم «ناصر» ناراحت است چون به اصطلاح، فكر ميكند او را بازي نميدهند.
چه كسي او را بازي نميدهد؟
مبناي فكري رمان بر اين ايده استوار است كه جهان خالقي دارد و در ادامه، اين ايده اينطور گسترش پيدا ميكند كه خداوند سرنوشتي براي انسانها تقدير ميكند كه ميتوان تغييراتي در آن به وجود آورد. گلايه «ناصر» در كل رمان از اين است كه چرا نميتواند اين تغييرات را به وجود بياورد؟ چرا دائم در ميزند و جوابي نميشنود؟ چرا خداوند به او نظر نميكند و دعايش را پاسخ نميدهد؟ و سوال مهمتر اينكه آيا اين در، اصلا بازشدني هست؟ و اگر بازشدني باشد، به تلاش كوبنده بستگي دارد يا به كرم و عنايت بازكننده؟ درگيري و بهاصطلاح، بزنگاه فكري رمان هم در اين پرسش خلاصه ميشود.
پرسشي كه من فكر ميكنم شما در نهايت جوابي به آن نميدهيد.
دليلش اين است كه فكر ميكنم رمان بيشتر بايد پرسشبرانگيز باشد تا پاسخدهنده. در ضمن، «نامحرم» در مقاطعي پاسخهايي مطرح ميكند اما همه اين پاسخها و راهحلها، بيشتر به شكل احتمال مطرح ميشوند تا يك راهكار قطعي، چون در اين عرصه (يعني رستگاري انسان)، واقعا قطعيتي وجود ندارد. اگر هم داشته باشد، احتمالا برآيندي است بين تلاش انسان و عنايت خداوند. يعني به فرض اگر توقع داريد در قرعهكشي بانك برنده بشويد، بايد حساب باز كنيد ولي در عين حال تضميني هم وجود ندارد كه اگر حساب باز كنيد، برنده بشويد!
و «ناصر» در رمان شما يك بازنده است. اشتباههايي ميكند و بعد تاوان آنها را پس ميدهد و تا پايان هم درگير همين كوبيدن در و جواب نگرفتن است.
زندگي شبيه يك صحنه نمايش يا بازي است و جهان آفرينش به اين شكل است كه براي انسانهاي مختلف، نقشهايي در نظر گرفته شده. عدهيي نقش خود را قبول ميكنند و عدهيي ديگر هم اعتراض دارند كه چرا نقش ديگري به آنها داده نشده. چرا من در يك خانواده ثروتمند به دنيا نيامدهام؟ چرا زيبا آفريده نشدم؟ چرا در فلان كشور به دنيا نيامدهام؟ چرا استعداد بازيگري به من داده نشده؟ چرا خواننده نشدهام؟ چرا شاعر نشدهام؟ چرا فرد مورد علاقهام را براي ازدواج پيدا نميكنم؟ و امثال اين اعتراضها. غافل از اينكه صحنه نمايش جاي اعتراض نيست. مثل اين است كه وسط فيلم «پدرخوانده»، «آلپاچينو» بيايد يقه «مارلون براندو» را بگيرد و بگويد: «هي! اصلا چرا اين نقش را به تو دادهاند؟! من ميخواستم نقش پدرخوانده را بازي كنم!» كارگردان همانجا ميگويد: «كات! هي! چه خبره!» يا مثلا فرض كنيد وسط تئاتر، يكي از بازيگران نقش فرعي، تئاتر را ول كند و رو به كارگردان بگويد: «من ميخواستم نقش هملت را بازي كنم! چرا اين نقش را به من ندادي؟!» حالا حساب كن همه تماشاچيها نشستهاند و دارند تئاتر را نگاه ميكنند. چنين افرادي جاي اينكه خوب بازي كنند به نقششان اعتراض ميكنند. چرا؟ چون نميدانند كه نقش آنها مهم نيست بلكه نحوه بازيگري آنها مهم است. ضمن اينكه تازه معلوم نيست فردا چه نقشي به آنها بدهند. امروز قرار است نقش فقير را بازي كني، ولي ممكن است فردا نقش ثروتمند را به تو بدهند. پس نقش، اصالت ندارد. خب، حالا با كساني كه چنين رفتاري دارند، چه برخوردي ميشود؟ مسلم است كه آنها را بيرون ميكنند. يعني در بهترين حالت، ميگويند: «آقاي فلاني! دوست نداري بازيگر باشي؟ برو بنشين داخل تماشاگرها». اگر طرف آنجا هم اعتراض كرد، ديگر راهش نميدهند. بايد برود بنشيند بيرون و اصلا به كار ديگري مشغول بشود. يعني دوباره در نقش ديگري بازي كند. به هر حال در اين صحنه نمايش (يا به تعبيري دنيا)، كسي بدون نقش نميماند؛ يا بازيگر ميشود يا تماشاچي يا بليتفروش يا... مساله اينجاست كه بعضيها از «تئاتر بودن» اين تئاتر، آگاهند و به ايفاي نقش ميپردازند و بعضي ديگر به علت ناآگاهي، دائما در حال آه و ناله و اعتراض و حتي لعن و نفرين هستند. من به گروه اول ميگويم «محرم» و به گروه دوم «نامحرم». اگر به نقشت اعتراض كني بيرونت نميكنند، چون خداوند ارحمالراحمين است. ضمن اينكه بسياري از اعتراضها، با نوعي شك همراه است كه پديده بسيار زيبايي است. چون ايمان، به نظر من، حاصل نوعي شك پيشيني است كه حالا تبديل به ايمان شده و اگر شكي وجود نداشت اصلا يقيني هم به وجود نميآمد. اما مساله اينجاست كه گاهي انسانها، پا از اعتراض و شك فراتر ميگذارند و دهان به انكار و فحش و توهين آلوده ميكنند يا به حقوق ديگران تجاوز ميكنند. اينجا ديگر به نظرم كار تمام است. اگر چنين كاري كردي، ديگر از صحنه نمايش بيرونت ميكنند. يعني خودت به دست خودت از اين نمايش بيرون ميشوي. و در نتيجه سرگردان ميماني و گمراه. براي همين است كه «حافظ» ميگويد: «هر كه شد محرم دل، در حرم يار بماند/ وان كه اين كار ندانست، در انكار بماند». وقتي «محرم» شدي، در «حرم» نگاهت ميدارند ولي وقتي شرايط «محرميت» را به جا نياوردي، بيرونت ميكنند و آنوقت است كه ميروي در صف اوباش و منكران و فحاشان و بهاصطلاح «ضالين». چون در حرم نيستي و نميبيني چه خبر است، ميزني زير همهچيز غافل از اينكه خودت كاري كردهيي كه بيرونت كردهاند. «ناصر» هم، چون شروط را زير پا ميگذارد، در را به رويش باز نميكنند. ضمن اينكه «در» و «كليد» و «حرم» و «محرم» و «نامحرم» و «پرده» و «پردهدري» و «پردهپوشي» و «پردهدار» و...، در اشعار و كتب عرفاني، ارتباطهاي معنايي زيبايي دارند كه گاهي از مرور آنها به وجد ميآيم.
اتفاقا خيليها به اسم رمانتان اعتراض داشتند. ميگفتند ربطي به مضمون رمان ندارد. انصافا هم ممكن است در زيربنا، ارتباطي وجود داشته باشد، ولي واقعا عنوان «نامحرم» ربط مستقيمي به ماجراي قصه ندارد.
يك بار درباره اسم داستان «موميا و عسل» به «شهريار مندنيپور» گفته بودند كه اين اسم هيچ ربطي به داستان ندارد. ايشان يكي از داستاننويسان محبوب من است؛ بهخصوص در مجموعهداستانهاي «شرق بنفشه» و «موميا و عسل». آقاي مندنيپور (نقل به مضمون عرض ميكنم) گفته بود عنوان داستان ميتواند همعرض با خود داستان، خودش يك «داستان» باشد. من از دوستاني كه به اين نكته اعتراض دارند خواهش ميكنم «نامحرم» را به اين چشم ببينند.