مريم نراقي (روزنامه هفت صبح 24 اردیبهشت 91): «نامحرم» نام اولين رمان ياسر نوروزي است كه در بيست و پنجمين نمايشگاه بينالمللي كتاب تهران عرضه شد و جزو كتابهاي پرفروش نمايشگاه امسال بود. رماني كه حدود هشت سال پيش قرار بود داستان بلندي باشد ولي نويسندهاش به اين نتيجه رسيد كه اين ايده به اين صورت كامل نميشود.
نتيجه اين هشت سال و بازنويسيهاي متعدد، رماني شد كه با استقبال فراوان مخاطبان مواجه شد و در مدت برگزاري نمايشگاه كتاب به چاپ دوم رسيد. ياسر نوروزي در اين سالها با روزنامههايي نظير اعتماد و كارگزاران و... همكاري داشت و در سال 88 در دو بخش گزارشنويسي و مصاحبه، برندهي دو جايزه از جشنواره رسانه انتشارات سوره مهر شده است. او هماكنون در شبكههاي مختلف راديو و همچنين برخي مطبوعات و نشريات، عهدهدار اجراي برنامه و انتشار صفحات ادبي است. رمان «نامحرم» در 424 صفحه و به قيمت 11 هزار تومان توسط نشر آموت منتشر شده است. نوروزي دربارهي اولين رمانش حرفهاي جالبي دارد.
شنيدهام رمانت در عرض اين ده روز به چاپ دوم رسيده.
بله. شنبه هفته گذشته توزيع شد. بعد در نمايشگاه هم به فروش رفت و اواسط نمايشگاه تمام شد و در حال حاضر چاپ دوم آن توزيع شده.
چطور است كه انقدر سريع در حال تمام شدن است؟
اولين مسئله برميگردد به موضوع رمان. مردم دوست دارند شخصيت اصلي داستان، از جنس خودشان باشد نه يك فيلسوف كه روي صندلي لم بدهد و پيپ بكشد و جملات روشنفكري تراوش كند! مردم چقدر با چنين شخصيتهايي همذاتپنداري ميكنند؟ اصلاً چقدر چنين افرادي را ميفهمند؟ فكر ميكنيد زندگي چنين شخصيتهايي اصلا براي مردم مهم است؟! «ناصر» شخصيتي از جنوب شهر است. دختري فرار كرده و به محله آنها آمده؛ محلهاي كه هم آدم خوب و معتقد دارد و هم رذل و معتاد. اين قصه براي مخاطب قابل فهم است. وقتي هم طنز و خنده چاشني رمان شد، بهمراتب طرفداران آن بيشتر ميشوند. اين مسائل همراه شد با فعاليت ناشري حرفهاي و فعال كه توانست در مدت كوتاهي كتاب را به چاپ بعدي نزديك كند.
از عناصري صحبت كرديد كه نميشود آنها را به شكل تعمدي وارد اثر كرد. يعني ميخواهيد بگوييد در استفاده از تمام عناصر تعمد داشتيد؟
براي پاسخ به اين سوالتان سعي ميكنم خيلي خلاصه به يك نكته اشاره كنم. در طول اين چند سال كار و مطالعه در حوزه ادبيات داستاني چند نوع بيماري در رمان ايراني ديده بودم (منظورم بيشتر رمان دهه هشتاد است) و سعي كردم طوري بنويسم كه رمان من از اين نوع بيماريها مصون باشد. اولين بيماري، سوء تغذيه بود. رمان ايراني از فرط لاغري شده بود شبيه درختي كه هيچ شاخ و برگي به آن نمانده؛ بيشتر شبيه تير چراغ برق بود تا درخت. منظورم قصههاي فرعي و حواشيست. رمانها به شكلي شده بودند كه ديگر عطف آنها هم پيدا نبود. من به اين نوع رمانها ميگويم رمان منگنهاي؛ يعني بايد وسط آن منگنه بزنند و اگر اين كار را بكنند، ناشر ديگر زحمت صحافي و اين حرفها را هم به خود نميدهند.
يعني انقدر ماجرا را كَمّي ميبينيد؟! همين چند وقت پيش رماني خواندم از «فيليپ راث» كه فكر نكنم بيشتر از صد و بيستسي صفحه بود. «يكي مثل همه» را ميگويم. يا كار «مثلا برادرم» اثر «اووه تيم»....
من از استثناءها صحبت نميكنم. مقصود من اين است كه نويسنده ايراني انقدر تنبل شده كه يك قصه مينويسد و بعد همان خط اصلي را دنبال كند و در نهايت به پايان ميرسد؛ بدون اينكه به خودش زحمت بدهد، شخصيتهاي ديگري خلق كند و قصههاي ديگري حول آن شخصيت پرورش دهد. اين موضوعِ كَمّي به اعتقاد من نوعي بيماري است كه دامنگير ادبيات داستاني ايران شده و در كيفيت به شدت تأثير گذاشته.
براي همين رمان را پُر كرديد از شخصيت؟ فكر كنم دهدوازدهتايي شخصيت داشته باشيد؛ «ناصر» و «نادر» و «اكبر» و «سعيد» و «مادر» و «پدر» و «دايي» و....
سعي كردم شخصيتها را حول قصه درست كنم. يعني وقتي قصه داشته باشي، شخصيت هم دنبالش خلق ميشود. يعني اينطور نبود كه اول چند شخصيت در ذهنم تصور كنم و بعد بنشينم براي آنها قصه بنويسم. قصه زياد داشتم و اين قصهها مسبب خلق شخصيتهاي متعدد شد.
اكثر رمان هم به زبان طنز نوشته شده. چقدر در طنزنويسي عمد داشتيد؟
ببينيد! ماجرا در پايينشهر اتفاق ميافتد و پر است از وقايع تلخ. اول اينكه دوست نداشتم مخاطبم را آزار بدهم و دوم اينكه اصلاً شخصيت اصلي اينطور اقتضا ميكرد كه زبان طنز داشته باشم. «ناصر» دنيا را به شوخي گرفته. فكر ميكند همين كه شب را به صبح برساند و چند تا متلك به اين و آن حواله كند، زندگي كرده است. بعد البته به اين اشتباه پي ميبرد اما همچنان باز هم دست از مسخرهبازي برنميدارد تا اينكه وقتي به خودش ميآيد كه ديگر دير شده. دقت كنيد به بسامد جملات و عبارات مضحك و توهينها از زبان ناصر، از ابتداي رمان تا انتها (البته منظورم به لحاظ زمانيست).
راستي چرا رمان را تكهتكه كرديد؟ «چند روز قبل»، «چند روز بعد»، «چند هفته بعد»... به نظرتان اين شيوه روايي باعث سردرگم كردن مخاطب نميشود؟
از اين موضوع خودم هم ميترسيدم اما مثل اينكه خدا را شكر اينطور نشده. اكثر كساني كه تا به حال خواندهاند ميگويند وقتي سي چهل صفحه ميخوانند عادت ميكنند. واقعاً درست نبود پشتسرهم روايت كنم. بايد به شكل پازل روايت ميكردم تا دلزدگي به وجود نيايد. ضمن اينكه دلايل ديگري هم داشتم كه فكر نكنم اينجا جاي صحبت كردن از آن موارد باشد.
در لايههاي زيرين رمان هم چند نشانه ميبينم كه دوست دارم درباره آنها هم حرف بزنيد. مثل تكرار «كليد» و «قفل» و «بازي» در رمان. شخصيتهاي داستان يا دارند كليد به قفل مياندازند، يا دري را باز ميكنند و يا در حال بازي كردن هستند....
من در اين رمان يك آدم متسأصل هستم و به همين خاطر شخصيتي خلق كردهام كه او هم مستأصل است. «ناصر» اصلاً نميداند قواعد اين دنيا چه شكليست؟ نميداند كدام در را بايد بزند و اگر بزند آيا جوابي ميرسد؟ گاهي كليد به قفلي مياندازد و آن در، بيهيچ دليلي باز نميشود و گاهي بهراحتي باز ميشود. گاهي روي يك در صد جور قفل ميزنند و گاهي دري را بدون كليد رها ميكنند. در مورد «بازي» هم كه اشاره كرديد بايد بگويم اصلاً نميدانم «سرنوشت» چيست؟ گاهي با فكر كردن به «سرنوشت» بهشدت احساس آدمي زنداني را دارم كه هيچ اختياري از خودش ندارد و اگر هم اختيار دارد، اين اختيارات اندك است. شما بهدرستي اشاره كرديد. رمان پُر است از نشانهاي مثل «بازي». آيا زندگي ما شبيه به نوعي «بازي» نيست؟ در اينكه يكسري امكانات به تو دادهاند، مجبوري و در اينكه چطور بازي كني، مختار. اما وقتي قواعد بازي را بلد نيستي چه كار بايد بكني؟ يا بايد به زعم عدهاي دل بسپري به شانس يا از نگاه انسانهايي مثل من كه معتقديم جهان خالقي دارد، دل بدهي به «تقدير». همين. و البته اكثر مواقع چون به قواعد آشنا نيستي، بايد سرت را لحظهاي بالا بگيري و بگويي: «خدايا! ديگه نميتونم. خودت كمك كن». جز اين راه ديگري ميشناسيد؟
«ناصر» چه راهي را انتخاب ميكند؟
اين را ديگر شما بايد جواب بدهيد.
فكر ميكنم به عشق پناه ميبرد يا بهتر است بگوييم عاشق ميشود و ميبيند راهش عوض شده.
همينطور است. به قول مولانا:
يك دسته كليد است به زير بغل عشق / از بهر گشاييدن ابواب رسيده
اگر دقت كنيد در اين بيت هم دوباره از «كليد» و «قفل» و «فتح» و «گشايش» صحبت شده. منظورم همان مفاهيميست كه شما در سوالتان پرسيده بوديد. يا ميگويد: «صلا که فاتحهي قفلهای بسته منم». يا در آن غزل فوقالعاده زيبا كه ميگويد: «قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما / مفتاح شو، مفتاح را، دندانه شو دندانه شو». همان غزل «حيلت رها كن عاشقا / ديوانه شو ديوانه شو» يا ابياتي نظير اين.
البته «ناصر» به «عشق» هم جوري نگاه ميكند انگار دارد درباره مسخرهبازيهاي ديگر حرف ميزند...
اول به اين شكل است اما بعد ميبيند با چيزي روبهرو شده كه ديگر نميتواند آن را مسخره بگيرد؛ مثل نوعي بازي...
...كه در پايان برايش جدي ميشود و احساس ميكند عاشق شده. فقط تنها چيزي كه ميماند اين است كه چقدر با شخصيت داستانتان بد تا كردهايد؟ به نظر نوعي بيرحمانه ميآيد. با اينهمه طنزي كه به خرج دادهاي، فوقالعاده تراژيك تمامش كردهاي.
راستش به دنيا كه نگاه ميكنم، چيزي غير از اين نميبينم. تولد، رشد، بالندگي و در نهايت زوال. كودكي، جواني، زيبايي، دلبري، دلدادگي و بعد پيري و شكستگي.
بدنامی حیات دو روزي نبود بيش / آن هم کلیم با تو بگويم چهسان گذشت / يك روز صرفِ بستنِ دل شد به اين و آن / روزِ دگر به كندنِ دل زين و زان گذشت