کیمیا رهجو (روزنامه شرق): سالها پیش جلال ستاری، در بخش پایانی کتاب «بازتاب اسطوره در بوف کور» (انتشارات توس، چاپ اول١٣٧٧)، به معرفی کتاب «اُدیپ در جاده»، میپردازد و اینچنین مینویسد: «این بود شرح مختصر رمان زیبای اُدیپ در جاده که امیدوارم مترجم چیرهای چون دوست بزرگوارم عبداله توکل روزی آن را به فارسی برگرداند.
این کار صرفنظر از نعمت لذتبردن از خواندن رمانی زیبا، دو فایده عمده دارد: یکی اینکه الگویی برای نوشتن داستانی براساس اسطورهای شناخته به دست میدهد و دوم اینکه اُدیپِ «غیر فرویدی»، را به ما میشناساند». کتاب مذکور، اما نه با ترجمه عبداله توکل که با ترجمه سعید صادقیان و نجما طباطبایی، سال گذشته توسط نشر آموت روانه بازار شد. فارغ از همه مسایلی که این رمان را خواندنی میکند، در اینجا با قهرمانی روبهروییم که پیش و بیش از هر چیز نمادی است از حرکتی مداوم و تکاپویی مصرانه.
مردی که بهدور از مردمان، تن به جادهای میسپارد که از فرجامش هیچ نمیداند: «او نه به جادهها اعتنا میکند، نه به موانع. از میان بیشهها، جنگلها و مزارع میگذرد. از تپهها و صخرهها بهسختی بالا میرود، با خطرکردنِ بسیار در مسیلها شیرجه میزند، از شیبِ تندشان بالا میرود، از جویبارها، نهرهای خروشان، رودخانهها، با گیردادن خود به هرجایی که شد، میگذرد. خارها و شاخهها او را مجروح کردهاند، تنش پوشیده از زخمهایی است که نتیجه سقوطهایش هستند... کجا میخواهد برود؟ نمیداند. گاه میگوید هر کجا، گاه میگوید هیچکجا، اما راه میرود، تمام روز را راه میرود و همیشه صافِ صاف». (از متن کتاب) هنگامی که اُدیپ در تراژدی سوفوکل از شهرش رانده میشود و کور خود را پشت دروازههای شهر در ابتدای راهی مییابد که از پایانش هیچ آگاهی ندارد، چاره را در حرکتی بیوقفه میبیند، چراکه زندگی زینپس برایش اینگونه معنا میشود.
قدری آن طرفتر، اما مردی را داریم که سالها پیش از تمام موقعیتهای شغلیاش رانده (مرخص) شد، تا در آغاز همین راه قرار گیرد و زندگیاش را با همین حرکت بیوفقه معنا بخشد: جلال ستاری، نویسندهای که نگاهی گذرا به کارنامه فرهنگیاش هر مخاطبی را به تحسین وامیدارد. بیش از نیمقرن قلمراندن در عرصههای مختلف علوم انسانی همچون اسطورهشناسی، روانشناسی، نمایش و نقد از جلال ستاری، اسطورهای فرهنگی ساخته که کتاب قطور «مصاحبه با جلال ستاری»، (ناصر فکوهی، نشر مرکز، ١٣٩٤) تنها انعکاسی است از آن همه تلاش پیگیر و خستگیناپذیر.
آنچه شاید جلال ستاری را از بسیاری دیگر متمایز میکند، روگردانی او از محیطهای دانشگاهی و نیز ماندن او در ایران است. در روزگاری که مقالهسازی و جعل مدرک، سکه رایج دانشگاهها شده است و دعوا بر سر کرسیهای دانشگاه فضای علمی کشور را به بازار مکارهای بدل ساخته، جلال ستاری، همچنان بلندهمت و ساعی، در خلوت خود و فارغ از هیاهو به تألیف و ترجمه مشغول است. ناصر فکوهی، در معرفی او میگوید: «او نوشت تا کار کند تا از کار زندگی کند، ستاری تا به امروز کار کرد تا دِین خود را به زندگی بپردازد». (١٩ آذر ٩٣، نقل از ایسنا) خود او نیز عمیقا معتقد است: «فرهنگ تعطیلبردار نیست! یعنی نمیشود منتظر ماند تا اوضاع و احوالی پیش بیاید تا کاری انجام داد. فرهنگ وقفه برنمیدارد اگر این طور باشد، فاجعه است. به عقیده من فرد فرهنگی باید از هر فرصتی برای انجام کارش استفاده کند. در تمام این دوران من منتظر عرصهای دیگر یا ناکجاآباد نبودم که شاید هم پیش نیاید. اینطور نیست که دست روی دست بگذاریم تا یک مدینه فاضله فرهنگی بهوجود بیاید و بعد شروع کنیم. من همیشه فکر میکردم که چیزی دیگری در من وجود دارد که با آن باید بر همه این چیزها غلبه کنم و جلو بروم و نه اینکه من مغلوب اوضاع و احوال شوم.» و این امری درونی که جلال ستاری را تا به امروز به نوشتن بیوقفه و ساختن چنین بنای رفیعی از واژگان ترغیب کرده است، فصل مشترک او با قهرمان رمان بوشو و نیز خود نویسنده آن است. انسانهایی که پاسخ همه سرگردانیهای وجودی را در حرکت پیوسته میبینند و کار بیوقفه را مرهمی میدانند بر تمام ناملایمتهای هستی.
در واقع پاسخ اُدیپ به چیستی هستیاش در حجاری موجی بر صخرهای ساحلی منعکس شده است که حرکتی ابدی را در دل خود جای میدهد. حرکتی که نه تنها تمثیلی از مبارزهای مداوم با تقدیر است بلکه بهمثابه طعنهای به مرگ (یا بهتر بگوییم یاد مرگ) میماند که ردپای سردش در تمام اسطورهها جاری است. همانطور که برای بوشو، اُدیپ همچنان و همیشه در جاده است، همانطور که برای کامو، «سیزیف» از آن روی خوشبخت است که (فارغ از فرجام کار) در مبارزهای ابدی برای رساندن سنگ به قله است، برای ستاری نیز نوشتن و پیوستهنوشتن، تنها دلیل بودن است. و از همین روی در پاسخ به عباس محبعلی که از او میپرسد وقتی «شما اینجا تنهایید، به مرگ هم فکر میکنید؟» اینگونه پاسخ میگوید: «بههرحال در جواب شما باید بگویم نه قربان، آنقدر گرفتار کارهایم هستم که اگر از اینجا بروید، محال است بنشینم و به این چیزها فکر کنم، میروم پشت میزم و کارم را ادامه میدهم. مرگ میآید، نیازی نیست به استقبالش بروید». (١٦ آذر ٨٩، شرق) بنابراین شاید بتوان گفت که جلال ستاری، همچون ادیپِ بوشو، همچون خودِ بوشو «تاجش را در امان نگه داشته است چراکه تاج او در وجودش است»، (از متن کتاب) همچون بسیاری دیگر که زندگی و وجود خویش را، نستوه و استوار، در حرکتی ابدی معنا میبخشند.