هانیه غفاری: «زبان گل ها» با کابوس ویکتوریا آغاز می شود،کابوس ده ساله او،که از زمان هشت سالگی اش که مهم ترین و تعیین کننده ترین اتفاق زندگی اش را رقم زده تا به حال که هجده ساله شده لحظه ای او را رها نکرده.
ویکتوریا سخت ترین و پیچیده ترین دختر بی سرپرستی ست که تا به حال دیده ایم،دختر کوچک و حساسی که در زمان کودکی اش بارها به خانواده های مختلفی سپرده شده و هربار آزرده تر و دل شکسته تر از بار قبل برگردانده شده تا جایی که در سن هشت نه سالگی،بعد از سهمگین ترین شکست زندگی اش تبدیل به مجسمه ای سخت و غیر قابل نفوذ شده و انگار نه تنها قابلبت عشق ورزی و محبت را از دست داده بلکه از درک احساسات خوب و مثبت دیگران به خودش عاجز است و هیچ گونه مهر و محبتی را نمی پذیرد.
اما ویکتوریا، این دخترک سرسخت آهنی، تنها یک راه نفوذ دارد، گل ها،و تنها از یک راه با دیگران ارتباط برقرار می کند ؛زبان گل ها...
عشق به گل ها و زبان شان از هشت سالگی ویکتوریا و توسط الیزابت آخرین سرپرست او در وجود ویکتوریا رخنه کرده...
الیزابت، زن تهنای دل شکسته ایست که برخلاف سرپرستان قبلی،تنها به دلیل نثار عشق و محبت درونی خود، ویکتوریا را به خانه روستایی و تاکستان زیبایش آورده،و به خاطرکودکی مشابه با ویکتوریا،تجربه و درک حس خواسته نشدن توسط مادرش و بعد هم دیدن خیانت از عزیزترین و تنها دوست زندگی اش،خواهرش، توانایی درک ویکتوریا را دارد و از همان لحظه اول جذب او می شود،الیزابت ویکتوریا را به مثابه یک شاخه گل خاردار می بیند و می داند برای دوستی با با او و جدا کردن 'خارهای معمولی' (که در کتاب نمادی از انسان گریزی و نفرت از دیگر آدم هاست) او، باید صبور باشد، پس از همان ابتدا و با دادن خوراک خوب و کافی به دخترکی که در زمان های بسیاری از زندگی اش گرسنه مانده وکمبود غذا به یک نوع فوبیا و بحران روحی برای او تبدیل شده،سعی در جلب اعتماد و محبت او دارد و می بینیم بر خلاف انتظار ویکتوریا، هیچ گاه برای تنبیه او،از غذا محرومش نمی کند.
الیزابت ویکتوریا را با گل ها و فرهنگ زبانی شان آشنا می کند و به او یاد می دهد تا بتواند احساساتش را از طریق گل ها ابراز کند،کاکتوس به معنای عشق آتشین، گل استکانی نشانه قدردانی و رز زرد نمادی از خیانت است و ویکتوریا با قلب خود یاد می گیرد که گل ها و زبانشان را دوست بدارد و روحی که گل ها را دوست بدارد، قطعا توانایی دوست داشتن انسان ها را هم خواهد داشت و در واقع الیزابت ویکتوریا را با عشق و محبت بی قید و شرط آشنا می کند و حس مهر و محبت را در او بیدار می کند. الیزابت تنها کسی است که زحمت اهلی کردن ویکتوریا را به خود می دهد و بالاخره قلب خفته ویکتوریا بیدار می شود و محبت او را باور می کند و با ترس و هراس فراوان شروع به دوست داشتن الیزابت می کند...
اما عمر خوشبختی شان کوتاه است و قلب ویکتوریا که تازه کار است و نابلد، دست به اشتباهی ویرانگر می زند و در نهایت دوباره هر دو تنها می شوند و از آن دوران کوتاه و طلایی شادمانی،تنها دو کتاب فرهنگ گل ها و خاطرات و کابوس هایی آزار دهنده برای ویکتوریا باقی می ماند و او از قبل هم سنگ تر و سخت تر می شود.
تحمل سال های طولانی عذاب وجدان،کابوس،دلخوری و حتی کینه، از ویکتوریا موجودی ساخته که حتی تحمل ذره ای مهر و محبت را ندارد، اعتماد به نفسش ویران شده و در مقابل تمام دست اندازهای زندگی اش تنها یک راه بلد است :فرار
همان طور که ده سال پیش، پشت به الیزابت کرد و از خودش و او فرار کرد، همان طور که در هجده سالگی ازکار و زندگی در خانه گروهی فرار کرد،پس از بارداری شوهر عاشقش را رها کرده و فرار می کند، بعد از به دنیا آوردن بچه اش و گذشت شاید چند هفته بچه را رها می کند، نه از سر نفرت و دوست نداشتن،که اتفاقا در مقابل بچه اش عشق و فداکاری غیر عادی نشان می دهد و از جان مایه می گذارد، که در دلش گرانت را از خودش بیش تر می خواهد، از ترس، ویکتوریا به خوشبختی باور ندارد،تحمل حجم عظیم عشق و محبت فرزندش را ندارد،خودش را لایق مادری او و همسری گرانت نمی بیند،می ترسد اگر گرانت حقیقت گذشته را بفهمد دیگر او را دوست ندارد و باور دارد موجود مزاحم و نخواستنی ست که همه بدون او خوشبخت ترند پس به همه چیز پشت پا می زند و خودش را در گلها و عشقشان غرق می کند...
ویکتوریا تنها گذاشتن فرزند و شوهرش با هم را عاشقانه ترین تصمیم زندگی اش می داند و از هیچ یک از کارهای گذشته اش پشیمان نیست جز یک مورد.. و آن هم الیزابت است، ویکتوریا در این برهه از زندگی اش به شدت احتیاج دارد که دوباره دختر الیزابت باشد...پس به تمام افکار ویران گرش پشت می کند و نامه ای به او می نویسد و تمام حقیقت گذشته را در یک جمله فاش می کند و بعد از ده سال، اتفاقات دوباره تکرار می شوند، ویکتوریا دوباره به تاکستان محبوبش می رود،الیزابت بازهم به داد روح خسته و زخم خورده ویکتوریا می رسد،او و فرزندش هزل (فندق آشتی)را به هم انس می دهد و این جا ویکتوریاست که بایدعزم و اراده اش را برای آشتی با زندگی جمع کند و فکر کنم تمام ما از ته دل، برای خوشبختی و موفقیتش دعا می کنیم.
"زبان گل ها " که فرهنگ نامه ای بدیع و جذاب از گل ها و معانیشان است، داستان ویکتوریا،شخصیت خاردارش را در چهار بخش خارمعمولی،قلبی ناآشنا، خزه و آغازی دوباره روایت می کند و در این حین رمز و رموز گل ها را به خواننده می آموزد و به نقل از مجله اپرا(کتاب هفته) با خواندن زبان گل ها، قطعا دسته گل بعدی تان را ماهرانه انتخاب خواهید کرد......
زبان گل ها نوشته ونسا دیفن باخ که تا کنون به بیش از چهل زبان دنیا ترجمه شده، توسط نشر آموت و با ترجمه فیروز مهراد در ایران منتشر شده و تا کنون به چاپ دوم رسیده که با توجه به موضوع بدیع کتاب،شیوایی و روانی و مفهوم عمیق و اصیل کتاب، امید است به چاپ های بالاتر رسیده و جایگاه اصلی خود را در میان خوانندگان ایرانی پیدا کند.