تمام جلسهی امروز تب داشتم که چه بگویم؟ امروز هفدهمین دیدار با خاما بود و کلی حرف آماده کرده بودم که در کتابفروشی شار سنندج بزنم اما تب کردم و لال شدم.
تورج صیادپور لطف کرد و نقبی زد به تمام زوایههایی که در این مدت مخاطبان و منتقدان به خاما نگاه کردهاند:
عدهای این رمان را عاشقانه دانستهاند
گروهی خاما را یک رمان روانکاوانه دانستهاند
بعضیها این داستان را یک داستان تاریخی دیدهاند
برخی داستانی اتنوگرافی و مردم نگارانه خواندهاند
دوستانی، خاما را یک کتاب شاعرانه دانستهاند
وووو
و به قول دکتر صیادپور، خاما، رمانیست که هر کس از منظری، خودش را در آن دیده و خواهد دید
لحظهی آخر یه اتفاق عجیب افتاد
اینهایی که آمدند برای امضا
یکی گفت ده ساله من و شما با هم خاطره مشترک داریم
با تعجب نگاهش کردم. نشناختمش.
گفت خاما را خوانده
دوتا برای دوستانش خرید
هرچی اصرار کردم کی هستی
نگفت
و رفت
کار من و خاما تمام شد و حالا این شما هستید و خاما تا بخوانمتان.
https://www.instagram.com/p/BgWiEntnUb5/