زن گفت: «ازت میخوام قبل از این که به شدیهیل برسیم نامهمو بخونی. گذاشتمش روی صندلی. ورش دار. میخواستم برات پستش کنم، ولی به قدری ناخوش بودم که نتونستم برم بیرون. دو هفتهست که بیرون نرفتم. سه ماهه که بیکارم. تو این مدت جز با صاحبخونهم با کسی حرف نزدم. لطفاً نامهی منو بخون.»
نامه را از روی صندلی و جایی که زن آن را گذاشته بود برداشت. کاغذ ارزانقیمت زیر انگشتهایش حسی چندشآور و ناخوشایند داشت. تا شده و دوباره تا شده بود. با همان دستخط کج و معوج و پیچ در پیچ نوشته بود: «شوهر عزیزم، میگویند عشق بشری ما را به عشق الهی هدایت میکند. به نظر تو این مسأله واقعیت دارد؟ من هر شب خواب تو را میبینم. نمیدانی چه تمایلات آزاردهندهای دارم! همیشه استعدادی خدادادی برای خیالپردازی داشتهام. سه شنبه خواب یک آتشفشان را دیدم که خون از آن فوران میکرد. بیمارستان که بودم به من گفتند میخواهند معالجهام بکنند اما آن ها فقط میخواستند عزت نفسم را از من بگیرند. فقط از من میخواستند خوابِ خیاطی و سبدبافی ببینم اما من استعداد خیالپردازی را در خودم حفظ کردم. غیبگو هم هستم. میدانم چه موقع تلفن می خواهد زنگ بزند. من در تمام عمرم حتی یک دوست واقعی نداشتم...»