یوسف علیخانی، ناشر مجموعه داستان گنج خیالی در مراسم رونمایی و جشن امضای این کتاب گفت: مترجمانی مانند عبداله کوثری و سروش حبیبی و آذر عالیپور از آن مترجمانی هستند که هر نویسندهای هم باید از آنها بیاموزم؛ زیرا که مترجم_مولف هستند. خانم عالیپور علاوه بر ترجمه، ادبیات داستانی ایران را هم دنبال میکنند و از خوانندگان جدی رمانهای روز هستند و همچنین پیگیر کتابهای ترجمهی دیگر مترجمان نیز هستند.
یوسف علیخانی از خانم عالیپور خواستند تا از گرایش خود به ترجمه و اولین ترجمههای خود بگویند.
خانم عالیپور از مراحل مختلف تحصیلی خود گفتند و اینکه پایاننامهی لیسانس ترجمهی خود را به ترجمهی داستان بلند باشبیرو از محمود دولتآبادی اختصاص دادند. پس از آن برای ادامهی تحصیل در آمریکا رشتهی ادبیات انگلیسی را انتخاب کردند که پس از گذراندن یک ترم با کاملترین نمرات، تحتتاثیر شرایط آن روزها و روحیهی آرمانگرایی به رشتهی روابط بینالملل وارد شدند.
خانم عالیپور دربارهی اولین کتابی که ترجمه کردهاند گفتند: من اصلا اوکانر را نمی شناختم. سال 65 کتابی را از دوستی هدیه گرفتم. کتاب را خواندم. داستان آن عجیب به دلم نشست. و با روحم عجین شد و با سلیقهی من جور درآمد. اوکانر در آن رمان که نامش شهود بود شخصیت آدمها را واکاوی کرده بود. من بدون آنکه اوکانر را بشناسم شروع به ترجمهی کتاب کردم و همان متن دستنویس را در حالی به ارشاد برای کسب مجوز بردم که به رمانها اجازهی انتشار نمیدادند. اما کتاب شهود در کمتر از دو هفته مجوز گرفت و در پنجهزار نسخه در نشر نو چاپ و منتشر شد و مورد استقبال بسیار هم واقع شد.
وی افزود پس از ترجمهی رمان شهود به سراغ داستانهای کوتاه اوکانر رفتم که نتیجهی آن مجموعهای شد به نام شمعدانی. چند سال بعد ترجمهی تمام داستانهای کوتاه فلانری اوکانر را تکمیل کردم که در نشر آموت منتشر شده است.
یوسف علیخانی از خانم عالیپور پرسید: چه ویژگیای در آثار اوکانر شما را به ترجمه این داستانها ترغیب میکرد؟
خانم عالیپور گفتند: اوکانر زیر و بم روح انسان را میشناسد و میشناساند. این مسئله تمایلام را به ترجمهی آثار او بیشتر میکرد؛ روح و روان شخصیتها و تضادهایشان در داستانها مرا بیش از پیش به آثار این نویسنده علاقمند کرد. با اینکه بیش از دو هزار کار تحقیقاتی و پایاننامه روی زندگی خود اوکانر انجام شده علاقهای به ترجمه یا نوشتن زندگینامهای از او نداشتهام. همیشه این داستانهایش بودهاند که برایم جذابیت خاص داشتهاند.
از خانم عالیپور پرسیده شد: چرا جان چیور؟ آیا بین داستانهای او و اوکانر شباهتی وجود دارد؟
خانم عالیپور گفتند: جان چیور هم مثل اوکانر از برترین نویسندگان داستان کوتاه به شمار میآید و در حقیقت او نیز یک مرجع است. این دو نویسنده در پایان دوران کلاسیک و ابتدای عصر رئالیسم ظهور کردهاند. در ابتدا دنبالهرو سبک نویسندگانی مانند همینگوی و چخوف بودهاند اما به سرعت سبک منحصربفرد خودشان را پیدا کردهاند. سبکهایی که با هم بسیار متفاوتاند؛ شخصیتها در داستانهای اوکانر درگیر تضادها و مفاهیم خاص مذهبی مانند رستگاری و عقوبت هستند و اغلب پایانهایی غافلگیرکننده و تلخ دارند، اما داستانهای چیور حول محور مسایل زناشویی و خانوادگی، آنهم با ظواهر پر زرق و برق پس از جنگ جهانی دوم میچرخد. ظاهر زندگی شخصیتها در داستانهای چیور بسیار خوب است درحالی که بنیان زندگیشان با مشکلات اساسی و تباهی روبروست؛ سقوط بشری و تنهاییهای درونی که چیور با ظرافت و طنز خاص خود آن را نشان میدهد و با نثری شاهکار از واقعیتهایی میگوید که گاهی به شکل فانتزیواری در جریاناند.
یوسف علیخانی دربارهی انتشار کتاب گنج خیالی و داستانهای دیگر گفت: این کتاب در شرایط ترس از عدم استقبال احتمالی مخاطب با تیراز پانصد نسخه در چاپ اول منتشر شده است، اما امروز که فقط دو هفته از انتشار کتاب میگذرد بیش از نیمی از این تیراز به فروش رفته و امیدواریم که به زودی خبر انتشار چاپ دوم کتاب را به شما بدهیم.
در پایان این مراسم خانم آذر عالیپور بخشی از داستان کوتاه گنج خیالی را برای حاضران خواند:
لارا گفت: «بدجوری به خاطر آقای هدام پیرحالم گرفته شد. کاش میتونستیم کاری بکنیم.» لباس خوابش را پوشیده بود، و مانند زنی متبحر و صبور که پای یک ماشین پارچهبافی مستقر میشود پشت میز آرایش نشست. سنجاقها و شیشهها و شانهها و برسها را بدون فکر و با مهارت یک نساج باتجربه در میآورد و سرجایش میگذاشت، انگار زمانی که در آنجا صرف میکرد بخشی از یک عملیات بیوقفه بود. گفت: «انگار همون گنجه بود...»
این حرف رلف را شگفتزده کرد، و برای یک لحظه آن آرزوی واهی، آن گنج خیالی، آن پشم زرین، و آن گنج پنهان شده در نورهای کمرنگ یک رنگینکمان را دید، و بدویت شکارش متأثرش کرد. او مجهز به یک بیل تیز و چوب ماهیگیری، از میان خشکسالی و باد و بوران، از تپه و دره بالا رفته و تمام جاهایی را که در نقشههای ترسیم شده به دست خودش نوید طلا میداد، حفر کرده بود. شش قدم از قسمت شرقی آن کاج خشکیده، پنج قاببند از در کتابخانه به سمت داخل، زیر نردبان تاشوی جیرجیرو، درون ریشههای درخت گلابی و زیر آلاچیق انگور، کوزهی پر از سکهها و شمشهای طلا و نقره جای گرفته بود.
لارا روی چهارپایه چرخید و بازوهای لاغرش را به طرف او دراز کرد، کاری که بیش از هزار بار انجام داده بود. لارا دیگر جوان نبود، و ناخوشاحوالتر از قبل بود، و شاید اگر سکههای طلا را پیدا میکرد تا او را از اضطراب و کار بیوقفه نجات دهد، به این لاغری نمیبود. لبخندش، شانههای برهنهاش اشکال و نمادهای نامفهومی را که معیارهای اشتیاقاند درهم ریخته بودند. انگار نور چراغ شور و شوقی تازه در اتاق میپراکند و آن خشنودی وصفناپذیر و آن عطوفتی را از خود ساطع میکرد که آفتاب بهاری برای هرگونه خستگی و نومیدی به ارمغان میآورد. اشتیاق به او رلف را خوشحال و سردرگم کرد. همینجا بود، همهاش همینجا بود، و آنوقت به نظرش آمد که درخشش طلا همینجاست، در سرتاسر بازوان او.