همینطور گوشی به دست رفتم سمت انبار. زنگ زده بودم #پخش_ققنوس که به سعیدخان رهنمایی بگم که «سعیدجان! موج این کتاب #جاده_ی_رستگاری رو دریاب!» که گفتند نیست. گفتم «لطفا وصل کنید به مجیدخان بزرگی یا خانم هاشمی یا یکی از بچههای توزیع.»
وصل کردند به مجیدخان. گفت «جانم؟»
گفتم «مجید جان چند تا از #جاده_رستگاری داری؟»
گفت «صبر کن!»
تا سیستماش بالا بیاید، رسیده بودم به انبار. شروع کردم به شمردن. بستههای هشتتایی و ردیف پنجتایی. یعنی به عبارتی هر ردیف چهل تا و چهار ردیف چهلتایی که میکند به عبارتی صد و شصت جلد.
صدای مجیدخان از پخش ققنوس آمد که «یوسف جان! درست هفتاد تا.»
گفتم «دریاب!»
و این کلمه «دریاب!» کلمهی رمزی است بین من و پخشیها و بعد بین پخشیها و #کتابفروشی ها و ... البته که این موج را از مخاطبانی دریافت میکنیم که رفتهاند دنبال کتاب و پیدا نکردهاند و وقتی تعداد تماسها و پیگیریها زیادتر از حد معمول میشود مثل امروز که از صبح هشت تا تماس برای این رمان داشتم، آنوقت باید بیدار شد و دنبال سرچشمهی این موج بود؛ که اغلب میرسد به یک کتابخوان حرفهای که خوشاش آمده از کتاب و به دوستاناش پیشنهاد کرده و دوستاناش روانه ی کتابفروشیها شدهاند.
بعدش زنگ زدم به #پخش_گسترش. سامان خان بوالحسنی گفت «داداش ما سی تا فقط داریم. یه شصت تا برامون فاکتور کن!»
و یک نفس عمیق کشیدم؛ یک خوشحالی بزرگ.
دلم برای این رمان شاهکار میسوخت که قربانی تعداد صفحات زیاد و قیمت ۸۹ هزار تومانی شده بود.
رمانی که یکی از ده کتاب جذاب و پرکشش #نشر_آموت هست و تا این لحظه، حتی یک کامنت منفی برایش نگرفتم
شما این #رمان را خواندید؟
https://www.instagram.com/p/B7x0Kugp6dr/?igshid=1shkbzhwtuj8w