بزرگترین شانس زندگیام، توجه یکی از پیرناشران به پنج کتاب اولی بود که در #نشر_آموت منتشر شد. زنگ زده بود که «الو! الو!» و وقتی دیده بود رفته روی ضبط، گفته بود: «نمرهام رو میگذارم بهم زنگ بزنید لطفا.»
و وقتی زنگ زدم، اولین سوالی که پرسید، این بود که «چند سال سابقه و تجربه داری در نشر؟»
گفتم «هیچ. سالها روزنامهنگار بودم و از اهالی کتاب. همین.»
گفت «خوب شروع کردهای.»
و این پنج کتاب را گرفت و یک ستون در میز پیشنهادات شهرکتاباش گذاشت.
بعد هم گفت «ناهارهای چهارشنبهها بیا دفترم.»
و مدتها چهارشنبههایم از ساعت ۱۰ شروع میشد و درس و یادگرفتن از تجربههای کسی که میگفتند «نم پس نمیدهد» و عجیب بود که هرچه داشت، در طبق اخلاص میگذاشت، تا چهار بعدازظهر.
یکی از آن چهارشنبهها فهمید دمغام. پرسید «چه شده؟» گفتم «چیز خاصی نیست. خسته شدم از اینکه هنوز ده تا کتاب درنیاورده، اینهمه فحشام میدهند.»
خندید و گفت …
https://www.instagram.com/p/CxsAjcRKcfI/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==