قبل از ظهر زنگ زدم به آقا فریبرز که «دارم میام چاپخانه.»
قبلش البته آقاامیر، مرد مهربان چاپخانه، لوکیشن را برایم فرستاده بود.
پانزده سال پیش که کتابها را به #چاپ_و_صحافی_ترانه دادم، چاپخانه در پاساژ سیمرغ بود؛ پایینتر از میدان جمهوری. چون نزدیک #دفتر_نشر_آموت بود، یک روز در میان میرفتم و عشق میکردم از دیدن کار کردن بچههای چاپخانه.
بعد چاپخانه رفت شیر پاستوریزه و رفتنام شد یکسال در میان. تا سال گذشته که #چاپ_ترانه رفت ایرانخودرو و نرفته بودم این مدت.
آقافریبرز از دوستداشتنیترین آدمهایی است که شانس دیدناش را داشتم.
امروز رفتم چاپخانه و از دیدن آقافریبرز و آقاامیر و آقامهرداد و آقاجابر و رفقای دیگر کیف کردم.
خیلی از کتابهای #نشر_آموت، بستهبندی و آماده ارسال بود. یک سری از کتابها متن و جلدشون چاپ شده بود و آمادهٔ #صحافی بودند. یک سری از کتابها هم هنوز جلدشون نرسیده بودند.
دفتر #آموت_خوان هم آماده بود که سهمیهٔ رفقای #کتابفروشی را آوردم.
امروز حسابی همهچی گرم بود و خوشحالم روزی چنین را زندگی کردم.
https://www.instagram.com/p/C5RGxYnqk4I/?igsh=ZHl2Nno4YmFnbWR4