احمد پوری
1: پیش از آنکه بخوابم/ اس جی واتسون/ مترجم: شقایق قندهاری/ چاپ سوم
2: شوهر عزیز من/ رمان/ فریبا کلهر/ چاپ ششم
3: شومینه خاموش/ رمان/ آلاله سلیمانی
4: زندگی اسرارآمیز/ سو مانک کید/ مترجم: عباس زارعی
5: به وقت بهشت/ رمان/ نرگس جورابچیان/ چاپ پنجم
6: رز گمشده/ سردار ازکان/ مترجم: بهروز دیجوریان/ چاپ پنجم
7: پاییز حافظیه/ رمان/ م. آرام/ چاپ دوم
8: رابطه/ رمان/ مهتاب دیهیم
9: عاشقانه/ رمان/ فریبا کلهر/ چاپ سوم
10: خانه کاغذی/ کارلوس ماریا دومینگوئز/ مترجم: شقایق قندهاری
11: خدمتکار و پروفسور/ یوکو اوگاوا/ مترجم: کیهان بهمنی/ چاپ سوم
12: واژه های خندان/ ضرب المثل های طنز فارسی/ احمد اکبرپور
خانم وحیدی
خواننده ای که رمان "پیش از آنکه بخوابم" را از کیفش درآورد
حسین جاوید
مریم توفیقی
مریم سیستانی
پیروز قاسمی
خانه کاغذی هم به ششمین روز نمایشگاه رسید
الهام فلاح
علی اصغر عزتی پاک
خانم عمادی، برادرزاده عبدالرحمان عمادی
محمدرضا کشاورزی، مدیر فروشگاه اینترنتی شهرکتاب
آلاله سلیمانی
عباس عبدی
محمدرضا یوسفی
محمدرضا قلیچ خانی
محسن هجری
محمد خوب من
علی کرمی
علیرضا رئیس دانایی، مدیر نشر نگاه
فریده چوبچیان
داود امیریان و خانواده
تاریخچه خصوصی خانه هم به روز ششم نمایشگاه رسید
الهامه کاغذچی
محمدرضا محمدی
طیبه امیرجهادی
مریم شهبازی و پویان غفاری
حدیث باقری
موراشیم
شهروز بیدآبادی مقدم
هدیه شهروز جان بیدآبادی مقدم
هدیه بروبچه های نشر نی به نشر آموت
سمیرا آرامی و شازده کوچولو
این کلمه ها هم آدم هستند
روزنامه آرمان (یوسف علیخانی): این روزها کلمه ها هم نگرانند.
این روزها کلمه ها هم نگرانند که چه کسانی آن ها را می خواهند بخوانند.
این روزها کلمه های نشسته در دل کتاب ها هم دل به شک هستند آیا کسانی که آن ها را می خرند و همراه خودشان می برند شایسته شان هستند یا نه؟
راستی هیچ وقت فکر کرده اید این کلمه ها هم آدم هستند؟
دیروز (جمعه 12 اردیبهشت 93) توی غرفه نشر آموت ایستاده بودم. دیگر کم کم صدایم گرفته. توی همین حال و احوال احساس کردم همه کلمه های کتاب ها رو به من نگاه می کنند که آن ها را به کی می فروشم؟ به چه قیمتی؟
آیا فقط باید کتاب ها را به همان قیمتی که پشت جلدشان هستند (گیرم با تخفیف 10 تا 20 درصدی) فروخت؟
فکر کردم یکی از این کلمه ها می گوید علیخانی! خواهش می کنم منو به این آقا نفروش!
کلمه ی دیگری می گفت: تو رو خدا منو به این خانم و آقا بفروش!
بعد فکر کردم مگر می شود توی این شلوغی من این طور دچار توهم شده باشم؟
بعد کلمه های چند تا کتاب که زیر آرنج های خسته خریدارها سردرد گرفته بودند داد می زدند تو رو سر جدت! اینا حتی ما رو درک نمی کنند که نباید اینطور تن خسته شان را روی ما بیندازند، چرا ما رو به این ها می فروشی؟ یعنی ما اینقدر زیادی شدیم در خانه آموت؟
بعد گریه ام گرفت. بعد همسرم فهمید. آبی آورد و گفت: چت شده یوسف؟
گفتم هیچی. هیچی. هیچی.
گفت: نه یه چیزی ات شده.
چی باید بهش می گفتم؟ می گفتم دارم دیوانه می شم از دست این کلمه ها؟
یک لحظه احساس کردم توی میدان برده فروشی ایستاده ام و دارم برده ها رو می فروشم و می برندشان به بیگاری.
یک کلمه می گفت: کاش نوشته نمی شدیم.
یک کلمه دیگر می گفت: چقدر خوب بود آدم ها مثل ما کلمه می شدند؟
بعد من یادم افتاد چقدر وقت ها هست که ما فکر می کنیم یعنی کلمه ها آدم هستند؟ هیچ وقت فکر کردیم آدم ها باید کلمه بشوند؟
کلمه ها هم خوب و بد دارند. زشت و زیبا دارند. بلند و کوتاه دارند. چاق و لاغر دارند.
آن وقت بود که احساس کردم باید بنویسم. باید کلمه بشوم و آمدم و آدم شدم و کلمه بودن رو فراموش کردم غافل از اینکه کلمه بودن بهتر است لااقل آدم نیستی که اینقدر سخت بهت بگذره و مجبور باشی کلمه بفروشی. راستی که هیچ کاری سخت تر از فروش کلمه نیست!
روز اول نمایشگاه ... اینجا
روز دوم نمایشگاه ... اینجا
روز سوم نمایشگاه ... اینجا
روز چهارم نمایشگاه ... اینجا
روز پنجم نمایشگاه ... اینجا
روز ششم نمایشگاه ... اینجا
خانواده آموت، برگزیده ویژه نمایشگاه کتاب ... اینجا