زبان گل ها
ونسا دیفن باخ
فیروزه مهرزاد
400 صفحه
مارال اسکندری (سایت دیار میرزا): رمان زبان گل ها با تصویرهایی از کابوس آتشسوزی آغاز میشود. کابوسی که سالهاست همراه ویکتوریا، قهرمان و راوی قصه است و رازی را در خود نهان کرده که خواننده با دل سپردن به روایت قصه گو، گام به گام با آن پیش میرود و گرهگشایی میکند.
ویکتوریا هیجده ساله شده و باید از پرورشگاه مرخص شود. «از حالا به بعد هیچ کس جز خودت، تو را سرزنش نمیکند» (صفحه ۱۶ کتاب) حالا ویکتوریا مسئولیت زندگیاش را به تمامی به عهده دارد. تنهایی و بیکاری و بیپولی مجبورش میکنند در یک پارک، شبهایش را سپری کند. بر حسب اتفاق با یک گلفروشی آشنا و در آنجا مشغول به کار میشود. او که ارتباط معنیدار با جهان گلها را از کودکی آموخته است کارش در گلفروشی رونق میگیرد و در این میان، اتفاقهایی میافتد که او را به گذشته وصل میکند و موجب میشود با رازهایش روبرو شده و برای کشف آنها اقدام کند. راویِ اول شخص -ویکتوریا- حین روایت آنچه بعد از خروج او از خانهی گروهی دختران برایش اتفاق افتاده است، به ده سالگیاش نقب میزند و همزمان خواننده را با آنچه قرار است پیش آید و آنچه پیش آمده و روزگار او را متأثر کرده است درگیر میکند. چرا که قهرمان داستان، شرایط منحصر بفرد و تقریباً استثناییای دارد؛ دختری یتیم که پدر و مادرش را به یاد نمیآورد. تاریخ تولدش بر اساس تخمین دادگاه ثبت شده است. مردم گریز و ناسازگار است و تا ده سالگیاش هیچ خانوادهای او را به فرزندی نپذیرفته است. در واقع او تا قبل از آشنایی با الیزابت، از سوی همهی آدمها پس زده شده است. الیزابت، زنی مجرد است و علیرغم بیبهره بودن از تجربهی زندگی زناشویی و مادری، ویکتوریا را عمیقاً دوست میدارد و درکش میکند. او که خود از عشق و عاطفهی مادری سرخورده و بیبهره است موفق میشود به ویکتوریا نزدیک شده و اعتماد او را به خود جلب نماید. در صفحهی ۱۹ کتاب، ویکتوریا خانهی گروهی را این گونه توصیف میکند: «با وجود کارکنانش، آنجا بودن را دوست داشتم. غذا در ساعتهای مشخصی سرو میشد، من زیر دو پتو میخوابیدم و هیچ کس تظاهر به دوست داشتنم نمیکرد». بیاعتمادی، ناسازگاری با محیط، فرار از لمس شدن ماحصل زندگی در پرورشگاه و برخورد با خانوادههایی است که ویکتوریا را نفهمیدهاند. او بر خلاف سایر دختران پرورشگاه، علاقهای به حرف زدن دربارهی گذشته اش ندارد و از آدمها بیزار است. الیزابت، باغبانی و پرورش گلها را به ویکتوریا میآموزد و در دورهی سرپرستی موقتش به او یاد میدهد که هر گل، نشانهی یکی از عواطف و حالات روحی انسانی است و به همین دلیل نام بخش اول کتاب میشود؛ خار معمولی. خار، در دایره المعارف گلها به معنای مردم گریزی است. ویکتوریا در عین بی اعتنایی، مردم گریزی و انزواطلبی عمیقاً نیازمند عشقی مادرانه است و این عشق را زنی به او میدهد که خود از مهر و محبت مادرش بیبهره بوده است. زبان گلها، داستانی است مادرانه. سرشار از عاطفه و عشق برای دوست داشتن و دوست داشته شدن. درون مایهی داستان زبان گلها، بیمادری است؛ خلاء عاطفی ناشی از نداشتن مادر و عشق، عاطفه و حمایت او. ویکتوریا پس از یافتن گرانت، خواهرزادهی الیزابت و برقراری ارتباط از طریق گلها و زبان ویژه شان بار دیگر اعتماد میکندو رابطهای عاطفی میان این دو شکل میگیرد. رابطهای که ویکتوریا مهیای روبرو شدن با آن نیست و نمیتواند خود را به تمامی در عشق رها کند. بخش دوم داستان به این کشمکشهای روحی ویکتوریا تحت عنوان “قلبی ناآشنا” میپردازد.از طرفی روحیات و علایق گرانت بسیار به ویکتوریا نزدیک است. اینکه همیشه تنها بودن را دوست داشته و هرگز از گذشته اش حرفی به میان نمیآورد، علاقهاش به گلها و علمش به زبان گلها. اما از طرفی دیگر ویکتوریا یک خار معمولی است که نمیتواند خود را در سایهی عشق و با هم بودن رها کند. بخش سوم داستان، خزه نام دارد. خزه به معنی عشق مادری است و نمایش دورن مایهی اصلی داستان در این بخش به اوج خود میرسد. چرا که ویکتوریا ناخواسته مادر شده است. او که قادر به تحمل دیگری نیست حالا مجبور است فرزندی را حمایت کند. شرح ایدئولوژی نویسنده با نام خزه به درون زبان داستان سرازیر میشود. این بخش دردناکترین بخش داستان است؛ زندگیهایی ابتر که از نسلی به نسلی دیگر منتقل میشوند. بی آنکه ماحصلی داشته باشند. نقشِ بسیار مهم زن به عنوان مادر که زندگی بخش است و وظیفهی پیامبرگونه برای هدایت آدمها به سوی دوست داشتن زندگی، امیدوار بودن، تلاش و مبارزه کردن دارد و رنجی که انسانها از جای خالی مادر به ارث می برند. بخش پایانی رمان، «آغازی دوباره» است و چنانچه از نامش پیداست داستان، پایانی امیدبخش دارد. ونسا دیفن باخ، موسس شبکهی کاملیا با هدف خلق جنبشی ملی برای حمایت از جوانانی است که مدت اقامتشان در پرورشگاه تمام شده است.(بد نیست بدانیم که در دایره المعارف گلها، کاملیا به معنی «سرنوشتم در دستان توست» بیان شده است). این نویسندهی آمریکایی با ابداع زبان گلها به احساسات عمیق انسانی نقب میزند و دغدغهی اندیشهاش را در قالب داستانی پرکشش با گوشههای ژرف روانشناسانه به نمایش میگذارد و مخاطب را وامیدارد با ویکتوریا یک بار از اول تا به آخر تنهایی را به معنای عمیق این واژهی خاص بشریت، لمس کند. نظم قابل تحسینی در روایت حال و گذشته با فصلهایی مجزا، جذابیت گره گشایی گام به گام قصه، پرهیز از پراکندهگویی با انتخاب هوشمندانهی راوی اول شخص و داشتن لحنی صریح به دور از هر گونه اغراق؛ زبان گلها را به رمانی واقع گرایانه تبدیل کرده است. به گونه ای که خواننده متقاعد میگردد هر گلی نشانهی یک حس ویژه است که نباید نادیده گرفته شود و با اینکه طی خوانش داستان بسیار رنج میکشد، قصه که تمام میشود عزم بستن یک دسته گل میکند برای هدیه دادن به تنها عشق زمینیِ آسمانی؛ مادر.