رمان خاما پرفروش شد چون راوی قصهی تنهایی عاشقانی است که روزگار آنها را به هم نمیرساند؛ چرا یوسف علیخانی این کتاب را نوشته است؟
حورا نژادصداقت
متن گفتگوی همشهری جوان را در ادامه بخوانید:
*ما اين روزها چه گمشدهای داريم كه آن را در قالب «خاما» نشانش دادهايد؟ زنی كه ما در روياهايمان با او زندگی میكنيم و همه چيزمان را پنهانی برايش تعريف میكنيم...
-یک لحظه رمان خاما را بدون شخصيت خاما در نظر بگير! چه میشود؟
*دنيای سرد و خشکی كه هيچ انگيزهای برای چشيدن و ديدنش ندارم؛ پر از جنگ و تبعيد و...
-من سال ۷۲ اين رمان را برای اولين بار با راوی سومشخص نوشتم و فقط در آن زندگی خليل را نقل كردم. به صفحهی ۱۷۰ كه رسيدم، ديگر دوستش نداشتم و رمانم را كنار گذاشتم. از همان موقع تا سال ۹۵، پيوسته مشغول مطالعه دربارهی تاريخ كردها، آرارات، منطقهی مرزی شمال غرب ايران، آغگل و... بودم. يک بار داشتم به موزهی شخصیام «آموتخانه» در ميلک قزوين میرفتم و با خودم عهد كرده بودم كه آنجا، در خلوت خودم قصهی خليل را بنويسم و خلاص شوم از روياها و كابوسهایی كه از اين شخصيت در تمام وجود من شكل گرفته بود. ترافیک اعصابم را شديد خرد كرده بود كه یک آن از خودم پرسيدم: خليل هيچ كس را در زندگیاش دوست نداشت؟ و همان موقع به یکی از دوستان كردزبانم در آغگل زنگ زدم و گفتم: شما به دختر دم بخت چه میگوييد؟ گفت: خاما.
*و درگير جادوی كلمهی خاما شديد؟
-بله، آن شب بعد از ترافیکی سنگين به آموتخانه رسيدم و حدود ۴ صبح فردای آن روز اولين بخش رمان را نوشتم؛ تصویری كه با توصيف محل زندگی خليل و خاما شروع میشود. من در هر فصل، خاما را بهتر شناختم.
*حالا چرا یک زن؟ اصلا چرا زنها معمولا بار اصلی داستانهايتان را بر دوش میكشند؟
-شايد به زندگی شخصی خودم برمیگردد. وقتی بچه بودم، پدرم برای كارگری به شهر مهاجرت كرد و من پيش مادر و مادربزرگم زندگی كردم. وقتی هم كه آنها به شهر آمدند و من برای درس خواندن بايد در روستا میماندم، خواهرم از من مراقبت میكرد.
*اما زنهایی كه از آن صحبت میكنيد، هميشه دستنيافتنیاند.
-بله، چون زن به خاطر قدرت آفرينشگریاش دستنيافتنی و بسيار توانمند است. مردها مثل باد هستند كه میروند و زنها مثل زمين هميشه ماندگارند. حتي در ايران خودمان كه هميشه شاکی هستيم چرا تمام قوانين عليه زنهاست، همه چيز به دست زنها میچرخد. از خانهی خودتان شروع كنيد... در عالم خيال، زنها از نوع شهرزاد هزار و يکشب میشوند كه توانمندترين است. به همين دليل است كه ما حسرت رسيدن به خامايمان را داريم. صد در صد به اين باور اعتقاد دارم.
*ما با خامای شما يا خودمان دنبال چه چيزی هستيم؟
-دنبال شهرزادی هستيم كه شبانهروزمان را با او بگذرانيم. اگر خليل رمان من خامايش را نداشت، ميان آن همه جنگ و تبعيد، حتما خودكشی میكرد. مصداقش هم وقتی است كه خاما قهر میكند و خليل كاملا به هم میريزد.
*دلتنگ خاما میشويد؟ اصلا هيچوقت شد كه با او گريه كنيد؟
-خيلی زياد دلتنگش میشوم، حتی هنگامی كه رمان را مینوشتم بارها با خاما گريستم. مثلا آنجایی كه تب و شب را توصيف میكند يا آنجایی كه خليل در كوچهپسكوچههاي غربت قزوين تبعيدشده به آن، گم شده، و يا آن صحنهای كه قدمبخير به خليل راه نمیدهد و او به كوه و دشت میزند.... برای نوشتن تمام اين صحنهها فراوان گريستم. یکی از سختترين زمانها وقتی بود كه خليل میفهمد چه اتفاقی برای خاما افتاده؛ هنوز هم از يادآوریاش حالم بد میشود.
*با وجود تمام اينها، به نظرم خيلی برای خود داستان و ويژگیهای ريز و درشتي كه بايد در آن به چشم بيايد، تلاش كردهايد.
-بله؛ برايم مهم بود كه در عين حال كه همه چيز به خاما برمیگردد، ولی هزاران نكتهی ديگر هم در كتابم باشد. مثلا من كتابم را در ۶ فصل تنظيم كردم كه نشاندهندهی عدد روزهای آفرينش است. به قصههای عاميانهی زيادی هم اشاره كردهام. مثلا، شما میدانستيد كه اگر زن و مردی در غروب خورشيد به يكديگر نگاه كنند و اتفاقا پرندهای از بالاي سرشان پرواز كند، عشقشان ابدی میشود؟ من اين باور عاميانه را در رمانم گنجاندم. در حالی كه شايد بعضیها فكر كنند فقط یک توصيف ساده و حتی رويایی است. خاما روی شانهی مردمان ايران نشسته است و همين توانمندی فرهنگ غني مردمانمان، كلمه به كلمهی خاما را پيش میبرند. اگرچه زبان هم برايم مهم بود ولي سعی كردم كمتر از كلمات بومی استفاده كنم؛ به گمانم حدود ۹ لغت ناشناس در آن گنجاندم تا مخاطب به دنبال آن برود.
*مورد آخر را كه اصلا قبول ندارم. اتفاقا تعداد كلمات ناشناس خیلی زياد است؛ من خودم بارها به فرهنگ لغت مراجعه كردم.
-واقعا؟ يكي دو نفر ديگر هم به اين نكته اشاره كردند. اگر كسی براي من ۲۰ لغت ناآشنا از كتاب بفرستد، قول میدهم كه در چاپ هفتم یک واژهنامه يا پانويس به كتابم اضافه كنم.
*البته اعصابخردكن نبود چون شما كلی كلمات جالب مثل «دخترانه» به جای «دختر» به ما ياد دادهايد...
-من خودم گاهی با كلماتی كه مینوشتم و حتی سعی میكردم كه موزون هم باشند، میرقصيدم. باورتان ميشود؟
*راستی، در تمام ديدارها شد كه كسی به شما بگوید قصهی من را نوشتهاید؟
-بلا استثنا همه. هر كسی كه خاما را میخواند و نظراتش را برايم میفرستد میگويد كه شما قصهی زندگی من را تعريف كردهايد.
*كتاب شما قصهی مهاجرت و جنگی تلخ است كه شايد حتی در ذهن بزرگترهای ما هم فراموش شده باشد. حالا، اين قصهی قدیمی را مثلا دههی هفتادیها هم دوست خواهند داشت؟
-اتفاقا یکسری از عجيبترين بازخوردها را از دههی هفتادیهایی شنيدم كه شايد هيچوقت قصههای تاریخی آن منطقه را نشنيدهاند. چون بزرگترها خيالها و روياهايشان را فراموش كردهاند و جوانها هستند كه هنوز میتوانند حتی تاريخ را در خيالشان زندگی كنند. من معتقدم كه رمانم بين جوانها ماندگار خواهد شد. همانطور كه مثلا الان دختر ۱۸ سالهای در پيج ۱۹ هزار فالوئریاش بيشتر از هرچيز از خاما مینويسد!
همشهری جوان، شمارهی ۶۴۶ - فروردین ۱۳۹۷
https://t.me/aamout/7945