خلق یک داستان ِ قابل دفاع در هر حوزهای شرایطی دارد از جمله ارائهی تکنیکهای مختلف چه زبانی چه داستانی. همچنین تکنیک بازی ِ زبانی در به کار بردن زبان ِ ناحیهای خاص. استفاده از فرم ِ خیال در داستان و زنده نگهداشتن ِ آداب و رسوم ِ فولکلور و روایتهای کهن هم یکی از مولفههایی است که در داستانهایی با موضوعات مربوطه اگر درست به کار گرفته شود میتواند تاثیر زیادی در موفقیت اثر داشته باشد.
نویسندههای عصر حاضر عجله دارند یکراست و سریع بروند سر ِ اصل مطلب و تمام وجوه داستانی را همان ابتدا روی کاغذ بیاورند و خطرناکترین شیوه برای نویسنده این است فکر کند باید داستانش کلاسی باشد برای نصیحت و پندآموزی که استفاده از این شیوه آن هم به طور مستقیم و محسوس بدترین ضربه را به اثر وارد میکند.
اولین نکتهای که نویسنده برای شروع روایتش باید به آن توجه کند، از دید ِ من، ابتدای دالان هزارتوی مسیر داستانش است و به اصطلاح یعنی همان نقطهی آغاز و این همان جایی است که خواننده پا میگذارد و اگر پاگیر شود دیگر راه نجاتی نیست و ناخودآگاه ادامه میدهد این رفتن را.
یوسف علیخانی از این تکنیک به درستی برای شروع رمان جدیدش استفاده کرده و قلاب را درست در دهان طعمه گیر انداخته آنجایی که نوشته:
"پنجشنبه روزی بود از ماه پنجم سال. پنجماه مانده از رفتنمان از مِناچالان که با پنج شیههی بیوقت ناهید ِ پنجسالهام مَردم از چادرهایشان بیرون دویدند."
همین سهخط اول و شروع داستان و استفادهی مکرر از عدد ۵ و نام ِ "ناهید" و ربطش به شیهه! و پیریزی ریتمیک ِ کار دلیل خوبی است برای ادامه و تا حدودی شناخت از داستان پیش رو در اختیار ما میگذارد.
۱- با آوردن اسم مکان "مِناچالان" و وجود اسب و چادر متوجه میشویم با داستانی سروکار داریم نه شهری بلکه روستایی.
۲- شیههی بیوقت نشان از وقوع حادثهای دارد.
۳- طبق باور مردمان این ناحیه هر چیز کوچکی میتواند نشانه باشد و بیشتر در جهت منفی به آن فکر میکنند مثال ِ گفتهی عموخانعلی که:
"بد بلایی این سال انتظارمان را بکشد."
۴- و آنجایی که ننهزرخال کهنهی الههی شیرخواره را عوض میکند، به خوبی کنایه و اشارهی حرفش را به یکی از بُنمایههای پیشبَرَندهی داستان که همان "آب" است نشان میدهد:
"البت کهنهی بچهای که شکمروی دارد، با آب مانده پاک نشود."
و مای خواننده اگر تیزبین باشیم همان ابتدا متوجه میشویم حرف از "آب" است و نبود آن برای ادامهی حیات. یعنی باید آب باشد تا بشوید و پاک کند سیاهی را و آب ِ مانده از یکجانشینی بدتر کثیف میکند تا پاک.
یکی دیگر از تکنیکهایی که یوسف علیخانی در پیشبُرد ِ داستانش از آن استفاده کرده تمرکز ِ ابتدایی روی کلیت ِ کار و عبور از آن است و بعد آرامآرام رسیدن به جزئیات. خواننده ابتدا شَمای کلی از داستان را میبیند و بعد نویسنده به تدریج زوم میکند روی تکتک ِ آن چهارموردی که در بالا به آن اشاره کردم. بیشتر خوانندههای داستان این شیوه از نوشتن را شاید حوصلهسربر تلقی کنند و تمایل دارند همان ابتدا به اصطلاح بیافتند وسط گود.
یکی از دیگر از تکنیکهای یوسف علیخانی در نوشتن، استفادهکردن و یا بهکاربردن ِ نه دیالوگهای طولانی بلکه دیالوگهای کوتاه ولی موجز است که همان کوتاهی باعث به فکر فرورفتن ِ مخاطب میشود یا همان کم گوی و گزیده گوی چون دُرّ؛ مثال دیالوگ ابتدایی دلاور ِ مِناچالی:
آقا نیامد از چادر بیرون. رو کرد به من و برادرم علیآقا که: "هر بلایی سر مردم بیاید، از دل ِ خودشان بر بیاید."
قسمت پایانی این بخش را اختصاص میدهم به یوسف علیخانی و محدودهی خاص مطالعاتیاش!
یک داستاننویس با مولفههای شخصی و مختص به خودش شناخته میشود و داستانهایی هم که مینویسد بیشک برآمده از تجربههای خود ِ اوست؛ مطالعاتی، زندگی شخصی ِ اطرافیان و نزدیکان و نکتهی مهمتر پایبندبودن به اصالت و اصل وجودی ِ خود. برای شناخت یوسف علیخانی ِ نویسنده کافی است یک داستانکوتاه از ایشان بخوانید، آنوقت دستتان میآید چگونه مینویسد و روی چه طناب ِ باریکی بندبازی میکند!
قبلا به این موضوع اشاره کردهام و آن شناختن ِ کلیت و ماهیت داستان در آنی و لحظهای به واسطهی نام ِ انتخابی برای آن و طرح جلد است. تمام کتابهای شخص ِ یوسف علیخانی از سهگانه بگیرید(قبل از مجلدشدن در یک کتاب) اژدهاکُشان، عروس ِ بید، قدمبخیر مادربزرگ من بود تا بیوهکُشی و خاما هم طرح جلد لایقی دارند و هم نام ِ انتخابی مناسب و شایستهای.
در نگاه ِ اول "زاهو" نامی است مرموز و شاید بشود گفت کنجکاویبرانگیز. اما اگر دقیق شویم در ریشهی معنایی آن متوجه میشویم یکی از سهموضوع ِ ریشهای و اصلی این کتاب و داستان را در بر میگیرد.
زاهو در اصل به زنی میگویند که نو زا است یعنی تازه زاییده و بعبارتی همان "زائو" و خب ربط اصلی این کلمه و انتخاب آن برای نام داستان برمیگردد به پاسداشت ِ مقام بالای زن و همین کلمه "زن" میتواند برگ برندهای باشد برای یوسف علیخانی که خود مرد است و شخصیت اصلی داستانش هم نیز ولی با مردانگی ِ تمام از زنها نوشته و راه صعبی که در پیش دارند. او حتی به ریزترین نکته هم در این مورد توجه کرده و آن نام ِ انتخابی ِ "ناهید" برای اسب ِ شخصیت اصلی است.
زنهای قصهی علیخانی اگر نه عیان بلکه در باطن به صورت بیرونی در هیبت کارهایشان همه زاچ و زاج و زائو و در نهایت زاهو هستند و مدام در حال زائیدن هستند نه فقط صرفا انسان بلکه اعمال و رفتارهای گوناگون. هرکس به نوعی چیزی را میزاید و از نظر یوسف علیخانی نباید محدود شود به زائیدن ِ آدمی. از نظر او مقام زن آنقدر بالاست که حتی میتواند خود به تنهایی خالق یک عنصر اصلی حیات یعنی "آب" یکی دیگر از سهموضوع دربرگیرندهی این داستان باشد.
زنهای زمینی ِ رمان ِ "زاهو" درد و رنج زائیدن را تحمل میکنند. زرخال گِله دارد از دلاور که:
"سر ِ پیری این بچه چی بود بنهادی دامن من؟!"
و زنعمو گُلخانم که در انتظار پسرانه میزاید ولی دختر نصیبش میشود اما در نهایت شاکر است و قربان ِ امامزادهی میلَک میرود.
الهه زنی همراه است اما سکوت و هراس با اون پیوند عجیبی خورده و شاید تنها زن ِ این قصه است که دلش نمیخواهد زاهو باشد. او در کودکی با آب پیوند میخورد و این حذر از زائیدن دَرِش میماند.
و در نهایت مادر ِ تمام ِ آبهای زمینی "خندان" که خود از جنس ِ زمین نیست حتی آسمانی هم نیز! او زنی است که حیاتش بسته به آب است. از سرزمین ِ آبها سر بلند کرده و به سرزمینی دیگر مهاجرت میکند و چرا در ابتدا "مَدقُلی" حذر میکند از این جابهجایی و تاخیر می اندازد در رفتن از اِوان به میلَک؟ گویی میداند با این کار خندان را از دست میدهد.
تکرار میکنم یوسف علیخانی "زاهو" را در مدح و ستایش زنان نوشته. جنس زنهای داستانش مهم نیست زیرا میتوانند از هر نوعی باشند. مهم بودنشان است و آن راهی را که با وجودشان نشان میدهند و اگر دقت کنیم به طرح جلد، زنهایی را میبینیم در مرتبههای مختلف؛ زنی متعلق به آب، زنی زمینی، زنی ایستاده میان زمین و آسمان و زنی به پرواز درآمده و ناهید، زنی در قالب یک اسب، اسبی که رام نمیشود ولی در نهایت تن میدهد به آرامشی ابدی.
آب! حیات انسان به آب است و علیخانی این موضوع را هم بهانهی نوشتن "زاهو" قرار داده و شخصیت اصلی را میفرستد پی ِ احیای چشمههای خشک سمت سرزمین ِ آبها "اِوان" زیرا باید نذری را ادا کند. او واسطهی سیرابشدن خشکیها از آب است و همراه اسبش باید آب بِبَرَد و نذر را ادا کند. آنجایی که دلاور مِناچالی میگوید:
"بدانم چه بگویی! اما نشدنیه."
ستارهسلطان جواب میدهد:
"چی نشدنیه؟! اینکه نذرش کنی برای امامزاده؟!"
"قربان آقا بشم من. صحبت نذرش نیست. یکی باید این رِه حَیقت برسه. باید از آبوگِل در بیایه این کُرّه."
"خا حَیقت برس. اصلا این کوچکپسرانهات رِه نذردارش بکن!"
"که چهکار بکنه؟"
"سالی یک کَش، اسب رِه برداره و آب ببره شارشید رِه..."
خیالات! همهی انسانها مالک ِ مطلق و بیچونوچرای خیالات هستند. عدهای رها میکنند قفس تنگ بستهی محدودکردن خیالات را و در پهنهی بیکران رویا به پرواز درمیآیند و خیلیها هم زنجیر میکنند آن را و مجال ِ یکهتازی نمیدهند به خیالاتشان.
ابن ِ یامین ِ مِناچالی گفته:
"خیالات اسبی است که همه صاحبش هستند؛ بعضی با آن تا سرزمین آبها میتازند و بعضی در بندش میکنند به آویزی..."
و مثال عینی ِ قسمت اول این گفته را در شخصیت "مَدقُلی" میبینیم که سراسر خیال است و بیپروا شنا میکند در اقیانوس بیکران ِ آن و حتی آن را بخشی از زندگیاش میکند و قسمت دوم اشاره دارد به گردنبند ِ خندان که اسبی از آن آویزان است و تا میآید بتازد، پنهان میشود در یقهی لباس.
بخشی از زندگی را رویا و خیال میسازد و این ما هستیم که افسار اسب خیالات را در دست داریم و سومین موضوعی که یوسف علیخانی در زاهو بر آن تکیه زده راجع به مرز بیانتهای خیالات است.
یوسف علیخانی در مقام نویسنده کار سختی پیش پای خودش قرار داده از آن جهت که حین داستاننوشتن، همیشه پُرریسکترین راه را انتخاب میکند و شاید بشود از مهمترین آنها به استفاده از تکنیک بازی ِ زبانی اشاره کرد.
"زاهو" جدیدترین کتاب او است و اغراق نکردهام اگر بگویم تکنیکیترین کتابش بعد از "سهگانه" با این تفاوت که برخلاف سهگانه، عامهی مخاطب هم تا حدود زیادی میتواند با زاهو ارتباط برقرار کنند. علیخانی در کتاب "زاهو" بیپروا و بدون ِ مرز، زبان ِ محلی و منطقهای خاص را به رقص درآورده تا آنجایی که انتهای کتاب با یک فرهنگ لغات ِ دِیلمی مواجه میشویم و اگر خوانندهی آثار او بوده نباید با این شیوهی نگارش بیگانه باشید. شاید یکی از دلایل او در استفادهی صفر تا گویش دیلمی در دیالوگها از ابتدا تا انتها اشاره به این دارد که راز میان کلمهها فاش نشود برای غیر و آن غیر باید تلاش کند در جهت ِ درک و این بین نکتهی قابل توجه در این کتاب این است که با وجود تکنیکی بودن آن، مخاطب عام میتواند با خط سِیری داستان همراه شود و اینجا نویسنده موفق عمل کرده.
آثار یوسف علیخانی جزو آنهاییست که بیشک در دستهی به اصطلاح "سلیقهای"ها قرار میگیرد. او نویسندهای است که میداند و بلد است چطور بنویسد ولی از آن طرف ممکن است آثارش مخاطب نداشته باشد و یا مورد حملهی کسانی قرار بگیرد که سبک نوشتن او را قبول ندارند.
بعنوان یک مخاطب، نه کسی که روی "زاهو" یادداشت نوشتم، باید بگویم از میان آثار یوسف علیخانی شاید تعجببرانگیز باشد اگر بگویم اول سهگانهاش برای من اولویت دارد، بعد بیوهکُشی و خاما و در نهایت زاهو. زاهو برای من پایانبندی شگفتانگیزی داشت که حق میدهم به یوسف علیخانی برای جنگی تنبهتن با اسب خیالات در جهت رامکردنش.
ردپای یک رئالیسم ِ جادویی نامحسوس ولی قوی در زاهو پیداست و احسنت به نویسنده برای خلق توصیفهای بکر از قرارگیری دو تن کنار هم و خواهش برای خواستن؛ خواستنی دستنخورده و بیریا...