مهربان و آرام آمد و چرخي زد و نزديك شد و گفت «پنجشنبه آمده بودم كه تقديمتان كنم اما شلوغ بود اينجا و رفتم و حالا آمدم.»
نميدانم چرا اينروزها كمي آدمگريز شدهام. از قديم شنيده بودم هركسي بيشتر به كتابها پناه ببرد، از آدمها دورتر ميشود اما باورم نميشد و در اين چند ماه كتابفروشي آموت، عجيب توي خودم فرو ميروم و دوست ندارم خلوتام با كتابها را با هيچ لذت ديگري عوض كنم.
گفتم «در خدمتم.»
گفت «از اين كه مرزداران را كتابخوان ميكنيد، ممنونتان هستيم.»
ياد شهرداري افتادم و چند ماه دويدن تا رسيدن به بلامانع كتابفروشي؛ كه اگر لطف شهردار منطقه نبود، معلوم نبود الان اينجا پيتزايي شده بود يا كبابفروشي يا شيرينيفروشي و ووو
خواستم چيزي بگويم. نگفتم.
گفت «مرزداران به شما مينازد.»
ياد اتحاديه ناشران افتادم كه دو سه هفته است دارد ميدواندمان تا جواز كتابفروشي بهمان بدهد.
ياد حتي امروز صبح دارايي و ماليات ميافتم كه چه مظلوم نشستيم تا مداركمان را چك كنند كه واقعا اينجا مسكوني است و ووو
چيزي نداشتم بهش بگم.
ايشان گفت و گفت و خجالتزدهمان كرد و لوحي را كه به خط زيباي نستعليق بود، در تمجيد افتتاح كتابفروشي آموت، اهدا كرد و رفت.
موقع بيرون رفتن گفت: «من پدرام هستم؛ پدرم سالهاي سال قبل، از اولين كتابفروشهاي كرمانشاه بوده.»
ذوق كرديم و لوح بيقاب را برديم توي قفسهي غيرقابلفروش گذاشتيم.
شما چنين آدمهايي را چقدر دوست داريد؟
https://www.instagram.com/p/Bujhdv5H5qE/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1t3mvkfisqzgm