مهلا و پژمان از قديميترين دوستان كتابفروشي آموت هستند. خيلي زود هم اينجا شد خانهشان. اولينبار كلي خريد كرده بودند كه يكبار آن اوايل عكسشان منتشر شده در صفحه اينستاگراممان. پژمان ميگويد «آي پشت سرتون حرف زديم ها. گفتيم يارو سبيل گذاشته و اداي نويسندهها رو درآورده!»
مهلا ميگويد «بعد رفتيم توي اينترنت سرچ داديم و ديديم كلي كتاب نوشتيد و كلي جايزه گرفتيد براي كتابهاتون.»
پژمان ميگويد «تعجب كرديم چرا خودتان را همان دفعهي اول معرفي نكرديد!»
يادمه سر به سرشون گذاشتم بار دوم و گفتم «آن كه شما در اينترنت ديديد، برادر دوقلويم هست.»
بعد هر دو سه هفته يكبار آمدند و خريد كردند.
هر بار مهلا از طايفهي «شيخ رباط» و پدربزرگشان ميگويد؛ ملكمحمد بهزادي شيخ رباط.
ميگويد «ما ايل بوديم. ييلاق قشلاق ميكرديم. مادربزرگام اسماش شهربانو بوده و خواهرش شاهبانو. مادر شهربانو هم اسماش خاتون بوده.»
ميگويم «مال كدام شهر؟»
ميگويد «مسجد سليمان.»
ميپرسم «تو بيشتر از بيست سال سن داري؟»
ميخندد و ميگويد «نه. همين حدود.»
پژمان آذربايجاني است. ميگويد «سلماسي هستم. دو سال قبل با مهلا ازدواج كردم.»
ميگويم «پژمان! چرا مهلا را تشويق نميكني بنويسد؟»
مهلا ميگويد: «چي بنويسم آخه؟»
ميگويم «همينها كه ميگويي.»
ميپرسد «چيا مثلا؟»
ميگويم «مثلا همين اسمها كه همين امروز گفتي: ماهطلا. قليخان. نخواسته. شيدا. نازي. شهربانو و ...»
هر بار ميرود كه بنويسد و ميدانيم آخرش مجبوريم خودمان ازش سوژهدزدي بكنيم و بنويسيماش.
امروز گفت «شهربانو خاتون را آوردهاند تهران و نازيآباد ساكن است.»
يكلحظه عجيب خواستم جاي مهلا باشم. گفت «چرا؟»
گفتم «كه بروم و تا ميتوانم خاطراتشان را ضبط كنم. شايد يك روزي وقت شد براي نوشتن داستان زندگيشان.»
راستي شما توي خانوادهتون آدم قديمي داريد كه داستان زندگياش خواندني باشد؟
https://www.instagram.com/p/BvvfQHGHl_1/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=18knyxjgfcui