یادداشت‌های یک کتابفروش (18)

عطرين‌جان به مادربزرگ‌جان گفته «همون پيتزافروشي‌اي كه كنار كتابفروشي‌يه.»

مامان عطرين مي‌گويد «دخترم عاشق اينجا شده. مي‌خواست آدرس پيتزافروشي رو به مادرم بده، گفت همون پيتزافروشي‌اي كه كنار كتابفروشي هست.»

مادربزرگ‌ چند تا كتاب اسم برد كه متاسفانه هيچ‌كدام‌شان را نداشتيم. گفت «يك كتابخانه‌ي بسيار بزرگي دارم و الان تا بتونم براي جوان‌هايي كه كتابخوان باشند، كتاب مي‌خرم.»

مامان عطرين گفت «مادربزرگ هر جايي اين جور كيف نمي‌كند. اينجا را دوست داره.»

مادربزرگ مي‌گويد «خيلي حس خوبي داره اينجا. شما هيچ‌وقت دوست داشتيد از صداي‌تان استفاده كنيد؟»

مي‌خندم و مي‌گويم «اولين نفري هستيد كه از صدايم تعريف مي‌كنيد. خيلي خيلي ممنونم.»

چند تا كتاب مذهبي اسم مي‌برد كه بياورم و به مخاطبان بدهم. مي‌گويم «اينجا يك قفسه‌ي كامل از كتاب‌هاي نشر سوره‌ي مهر داريم.»

مي‌پرسد «مي‌خرند؟»

موضوع را عوض مي‌كنم و مي‌گويم «مردم ما عجيب‌ هستند. هر كتابي را تلويزيون معرفي كند، حتي اگر پرفروش باشد، از فروش مي‌افتد. هر كتابي را كيهان،‌ عليه‌اش بنويسد، مردم مي‌افتند دنبال‌اش كه هر طور شده، تهيه‌اش كنند.»

موضوع را عوض مي‌كند و مي‌گويد «يك رمان خوب ايراني بهم پيشنهاد بدهيد.»

با عقل ناقص‌ام به ذهن‌ام رسيد،‌ تنها رماني كه مادربزرگ دوست خواهد داشت، رمان «ايراندخت» نوشته‌ي «بهنام ناصح»‌ است. اول اكراه داشت بگيرد. هرطور تلاش مي‌كردم موضوع لو نرود، نشد و مجبور شدم موضوع اصلي رمان را بهش بگويم. با ذوق كامل برداشت. بعد مي‌گويد «يك كتاب هم پيشنهاد كنيد كه به دخترم بدهم.»

مي‌پرسم «يعني خودتان نمي‌خوانيدش؟»

مي‌گويد «نخوانم؟»

چيزي نمي‌گويم و رو مي‌كنم به دخترش كه مامان عطرين‌جان است. مي‌گويم «اين را ندهيد بهشون.»

تعجب مي‌كنند. شيوا و آرزو از يك طرف دارند نگاه‌مان مي‌كنند و آرميتا و تينا هم از يك طرف ديگر دارند مي‌شنوند و مي‌دانند كه دارم چكار مي‌كنم.

راستي شما كتاب‌هايي را كه تلويزيون معرفي مي‌كند، مي‌خوانيد؟

https://www.instagram.com/p/Bv_FMV-HNaj/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=xkrjkt5wpquz

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو