واقعیتش نپرسیدم شرکتشون چیه؟ و کجاست؟ اما از خوشحالی و ذوق چشمانش فهمیدم خودش هم میداند کار بزرگی میکند.
گفت «اول فکر کردم گل بگیرم براشون، بعد دیدم خیلی کلیشهای و تکرارییه. یادم افتاد یکی دو باری که به کتابفروشی آموت آمده بودم، چیزهای قشنگی دیده بودم.»
بعد گشت و نه تا جاعودی سفالی انتخاب کرد. برچسب قیمتها را برایش کندم. گفتم «من هم میتونم یه پیشنهاد بدهم؟»
گفت «حتما.»
گفتم «من جای شما باشم، نه تا کتاب خواندنی هم همراه میکنم.»
سر تکان داد و گفت «ببینم چه کتابی؟»
#موهبت را برداشتم و گفتم «این!»
گفت «دربارهٔ چی هست؟»
گفتم «داستان زندگی خانم دکتر #ادیت_اگر هست. شانزده ساله بوده که به همراه خانوادهاش میاندازندش اردوگاه مرگ. اینکه با چه قدرت ایمانی، از این اردوگاه و مرگ نجات پیدا میکند، خودش داستانی دارد. اینکه بعدش سالها با خودش کار میکنه تا این بدبختی را تبدیل به موهبت بکنه، یک طرف. و اینکه خودش سالهاست به آدمهای آسیبدیده مشاوره میدهد که چطور با مشکلاتشون کنار بیایند.»
معلوم بود دیگر نمیشنود. گفت «عالی.»
آمدیم پای صندوق. گفتم «اجازه دارم به جای تخفیف، برای هر کدام از این دوستان، یک کیسه پارچهای بگذارم؟»
سر تکان داد.
فاکتور خریدش را پرینت گرفتم؛ به گمان اینکه برای حساب کتاب شرکتشان به کار میآید، گفت «نیازی نیست.»
چیزی نگفت اما معلوم بود، از جیب خودش هزینه کرده.
ذوق کردم.
و از ذوقام آمدم برای شما تعریف کردم.
کسی بهتون روز دختر را تبریک گفت؟
https://www.instagram.com/p/DBBEOChqzdy/?igsh=Z2NiNXl6eDl6N2Qw