یوسف علیخانی در بیوهکشی بیداریهایش را در خواب میبیند و در خوابهایش زندگی میکند و در جایی این زندگی را سپری میکند که در بالاترین خانهای میلک، مشرف به خانهی پیلآقا از پنجرهی تخیلش به هفت چشمه و هفت کوه میلک نگاه میکند.
یوسف، پیلآقایی را تصویر میکند که اگرچه شیخ امین(از بزرگان سابق میلک) نیست ولی حرفش برای اهالی حجت است.
او با حضرتقلی و قشنگ به میلکی میآید که خود بر اساس تخیل خویش آنرا میسازد و نه الزاما" میلکی که واقعیت جغرافیایی دارد و سرزمینی را تصویر میکند آکنده از خرافه، طلسم و سنت و با مردمانی تسلیم در برابر تقدیر.
علیخانی با لحنی از زبان مردم میلک با مخاطب سخن میگوید که خواننده ضمن درک فضای حاکم بر محیط مورد نظر، براحتی با این لحن و زبان ارتباط برقرار میکند.
این زبان اگرچه زبان دیلمی نیست ولی باید تلاش و دقت در خور توجه علیخانی را ستود که با توانمندسازی زبان و بنوعی زبانسازی، زبان دیلمی را برای مخاطب غیر بومی بسیار شیرین و جذاب میسازد.
بنظر میرسد یوسف در بیوهکشی با این زبانسازی به سیاق خویش"رقص پا با زبان!" بنوعی اگر نگوییم بدعت، ولی نوآوری میکند.
و براستی تا بحال چند نویسنده چنین جسارتی در خلق و آفرینش زبانی داشتهاند که نه آنست و نه این، ولی دقیقا" همانیست که باید باشد.
خوابیده خانم، ایستادهترین مرد این سرزمین است با حسرت همیشگی یک عشق کال در سینه.
خوابیده خانم قربانیست که اگرچه بظاهر زنده است ولی بعد از مرگ شوی اولش به تیغ تیز سنتهای رایج در میلک به مسلخ میرود.
مردان میلک که میبایست دیرک و تیر چادر زندگی باشند شکستهتر از آنی هستند که تاب تحمل ناملایمات روستا را داشته باشند، مردانی که بعلت قبول چشم و گوش بسته هر آنچه که اتفاق میفتاد مردانی، خوابیدهتر از هر بخوابرفتهای هستند.
علیخانی در جای جای رمان با تاکید بر عدد هفت بعد اسطورهای را مرتب به خواننده گوشزد میکند. جنگ بین خیر و شر.
ولی مردمان در میلک نه سفید مطلقاند و نه سیاه مطلق، مردمی به رنگ خاکستری.
مردمی مهربان که تا وقتی احساس خطر در منافعشان نکنند همراه خواهند بود.
اژدر نماد شر در رمان دل در گرو خوابیده دارد و مرمر دل در گرو اژدر.
خوابیده عاصی و زخمخورده از این عشق یکسویه و مرمر عاصی و منتظر به اشارهای از اژدر.
اژدر همو که سفیر مرگ است و هر بار با حضورش در میلک شاهد مرگ یکی از پسران حضرتقلی هستیم.
شاید یوسف باید همچون منی را بیشتر نقل میگفت که ملتفت شوم چرا اژدر دست و پا چلفتی که قادر به انجام هیچ کاری نبود(نه گالشی،نه مکانیکی،نه باطری سازی...)چگونه به سرانگشت حیله و نیرنگ هفت یل حضرتقلی را میهمان گورستان کرد.
نه جادوی نی بزرگ، نه نفس تنگِ تفنگ پیر داداش، نه شجاعت عزیز در راه رفتن روی بند، نه مهارت چوب بازی عطری، نه برق خیرهکنندهی چکمههای درویش، نه هفت سنگ قلاب امان و نه قلب بزرگِ کوچک حریف خدعه و نیرنگ اژدر نشد. همان اژدری که از "این همانی"اسمش با اژدرمار، ناخوداگاه حس ناخوشایندی در روح مخاطب ایجاد میشد.
یوسف با آنکه زخم نامهربانی برادرانش!! را از حسادت بخویش بر روح خود به یادگار دارد ولی تمام قد پشت مردم سرزمینش چون البرز همیشه استوار میایستد و روای عشقهای فراموششده(عزیز و نگار) و خرافهها و سنتهای مرسوم بین مردمش میشود.
بنظر میرسد فینال داستان دقیقا" در فصل و صفحات آخر(۳۰۰) اتفاق میافتد،
جایی که خوابیده از انفعال و تعلل دست برمیدارد و شخصا" به جنگ اژدر میرود و در واقع با فرو کردن چاقوی عقلانیت و منطق! بر پیکر وهمناک شر و خرافه، با خون اژدر، تطهیری معجزهآسای برای روح زخمی اژدر چشمه فراهم میسازد.
و از این منظر میتوان داستان را بنوعی آخرالزمانی در نظر گرفت.
آمدن منجی و پایان دادن به شر وقتی که تعدادی زیادی از انسانها از بین رفتهاند.
علیخانی در بیوهکشی با کشش و تعلیقی در خور مخاطب را با عبور از تونل ژانر رئالیسم جادویی به دشت ژانر رئالیسم هدایت میکند.
شاید بتوان گفت فانتزی! یا ژانر غریب!
ژانری که با خواندن آن ترس و وهم بر روح خواننده مستولی میشود.
فارغ از هر مرزبندی ادبیات داستانی، بیوهکشی رمانی خوشخوان و نوآور است که به لحاظ آشتی مخاطب با کتاب ایرانی بدون شک گزینه ای همواره روی میز! فروش کتابفروشیها میتواند باشد.
حسین آزاده
۲۸ آذر۹۸