دایه میگفت «یه وقت هزار سال آمده و رفته و تو یک غم ندیدی، پس تو هزار سال ندیدی. یه وقت هم هست، هنوز خردسالی و غم، چنان در تو آشیان کرده که حال نداری به دیدن یک سال دیگر هم.»
دایه می گفت «هر وقت آمدیم بلند بشویم، زدند توی سرمان. کوتوله ماندیم، از بس توسری خوردیم.»
دایه میگفت «از صبح میزنند توی سر روز. غروب میآید و شب را بر تخت مینشاند اما باز هم روز، با صبح روشناش برمیگردد.»
دایه میگفت «به زور سرنیزه و قنداق و تفنگ و قارقارکهاشان، شما را از آبادی دور میکنند اما آبادی را که نمیتوانند از زمین پاک بکنند. یک روزی برمیگردید و هر صبح و شام، دوباره آرارات را خواهید دید.»
دایه میگفت «آتش را با هر خاکی که توی سرش بریزند، به ظاهر خاموش میشود اما با آتش زیر خاکستر چکار میتوانند بکنند؟»
دایه میگفت «پسرانمان را کشتند. شوهرانمان را به اسیری بردند اما شماها که نمردهاید. پسران امروز، شوهران فردا میشوید و پسران و دختران تازه میآیند.»
دایه میگفت «تبعید همیشه هم بد نیست اگر شیری را که خوردهای، فراموش نکنی.»
دایه میگفت «آهن با آتش است که آبدیده میشود.»
دایه میگفت «یک مشت خاک برداشتم از آغگل. هر وقت هوایی شدید، دست بکشید به صورت این خاک.»
دایه میگفت «هرچه دورتر بکنندمان، نزدیکتر شدهایم به جایی که روزی بهش عادت داشتیم.»
دایه میگفت «تا بوده، همین بوده!
صص ۶۴ و ۶۵
رمان #خاما نوشته #یوسف_علیخانی
نشر آموت
https://www.instagram.com/p/B3ZhntbgY94/?igshid=u0qz4w03aoye