رمان «نامحرم» نوشته «ياسر نوروزي»
راويِ «نامحرم»، نوجواني است شَرِّ و وِرّاج و بذلهگو و گاهي بددهان به نام «ناصر». نه! مطمئن باشيد بيشتر از اينكه از دستش دلگير شويد، به او و حرفها و كارهايش خواهيد خنديد. «ناصر» يكبند حرف ميزند، دوستانش را مسخره ميكند، پشت سَرِ اين و آن صفحه ميگذارد، از قوانين عجيب و غريبش صحبت ميكند، نظرات متناقضش را به رخ شما ميكشد و آسمان و ريسمان به هم ميبافد. اما چيزي در زندگياش اتفاق ميافتد كه انگار متحول ميشود: يعني عشق. البته تحولِ شخصيتي مثل «ناصر» هم از جنسِ خودش است. وقتي تصميم ميگيرد زندگياش را تغيير دهد و به قول خودش «توبه نصوح» كند، ناگهان ياد فيلم «توبه نصوح» ميافتد و چنان خاطرهاي از اين فيلم نقل ميكند كه حس ميكنيد اين «ناصر» آدمبشو نيست، چون هنوز هم دست از مسخره كردن و دست انداختن اين و آن برنداشته است.
«...چهار، سه، دو، يك... يه صداي كلفت؛ «توبهی نسوح». خیلی آموزنده بود؛ يعني بدطور آموزنده بود. طوريكه شب وقتی میخواستیم برگرديم خونه یه قدم از هم جدا نمیشدیم. منیکی که تا صبح خواب دیدم یا گذاشتنم تو قبر، یا زیر تابوت خودمو گرفتم و دارم میرم غسالخونه. اكبر هم تا خودِ خونه ولکُن نبود؛ یه فامیل داشتیم از تو قبر بلند شد، یه رفیق داشتم با مُردهها حرف میزد، مادربزرگم یه جِنِّ خونگی داشت، بابابزرگم با ازمابهترون ميپريد و اين قصهها. اكبر همینطوریه؛ هر فيملي كه ببينه ميگه واسه خوارمادرش قبلاً اتفاق افتاده...» (ص 345)
ماجرا از اين قرار است كه دختري از خانه فرار كرده و به محله «ناصر» و دوستانش پناه آورده. با نشانههايي كه «ناصر» از محله ميدهد، احتمالاً جايي حول و حوش خيابان «صفا» در «پيروزي» فعلي است. خلاصه، محله «ناصر» به قول خودمان محله پايينشهر است. «ناصر» ابتدا با دختر رفتار خوبي دارد اما... ببخشيد! بهتر است داستان را تعريف نكنم. راستش دوست ندارم لذت آن را برايتان حرام كنم. بنابراين بهتر است به يكي ديگر از نكات «نامحرم» اشاره كنم. ميروم سر موضوع ساختار اين رمان.
«نامحرم»، رماني تكهتكه است. نميدانم اسمش را چه نوع رماني بگذارم. واقعاً چندان هم مهم نيست. مهم اين است كه اين تكهها، تكههاي زماني مختلف هستند. نگران نباشيد! زمان را گُم نميكنيد. «ناصر» با زبانبازيهاي بي حد و حصرش نميگذارد به شما بد بگذرد. بيستسي صفحه كه جلو ميرويد، كمكم فضا را پيدا ميكنيد و با او همراه ميشويد. فقط مراقب باشيد. چون گاهي آنقدر صميمي ميشود كه ممكن است....
«اكبر اینطورییه؛ شورِ همه چی رو درمیآره. اما من اصلاً خوش ندارم کسی بدونه تو دلم چی میگذره. جوری فیلم بازی میکنم - اكبر که هیچ – صدتا کارگردان تو كف بمونن. همین الان که دختره اومد دَمِ دَر، قلبم از جا دراومد، ولی یهجوری نقش بازی کردم که هیچکس نفهمید. جونِ من حال نکردین؟» (ص 170)
و البته گاهي هم چنان غمگين ميشود كه دل به حالش ميسوزانيد و غصه ميخوريد:
«عكسو گذاشتم رو زمين و سيگار رو گذاشتم رو لبم. وقتي
كبريت رو از تو جيبم درآوردم، يهآن وايسادم. يه چيزي داشت تو دِلَم، زير گلوم، بالاپايين ميشد و وقتي كبريت كشيدم، خودشو نشون داد. يه چيكه اشك بود كه از گوشهي چشمم سرازير شد پايين و گونهمو رد كرد و سُريد رو لبهام؛ گريه كردن اينطوري شروع ميشه...» (ص 301)
در پايان بايد گفت كه صحبت راجع به «نامحرم» بسيار است. پس بهتر است اين نوشته را با ياد كردن از مهمترين نكتهاي كه در اولين برخورد با اين رمان به چشمم آمد تمام كنم: يعني طنز. طنز واقعاً چيست؟ چرا وقتي زياد ميخنديم، گونههايمان يا شكممان درد ميگيرد؟ آيا در همين مسئله فيزيكي، چيزي متافيزيكي حضور ندارد؟ منظورم شادي همراه با رنج است. آيا انتهاي خنده به اندوه نميرسد؟ واقعاً وقتي ميخنديم، به چه كسي ميخنديم؟ فكر نميكنيد وقتي ميخنديم داريم به خودمان ميخنديم؟ و به اين زندگي، و به اين دنيا؟ شايد در حال نقد كردن اين زندگي هستيم. شايد هم ميخواهيم تلخي آن را فراموش كنيم. به هر حال، هر چه هست، ميخنديم. راستي! تا به حال دقت كردهايد خنده بعضيها شبيه به گريه است. آيا خنده شبيه به گريه نيست؟ يا بهتر است اينطور بپرسم كه گريه شبيه به خنده نيست؟
«همينجا هق هقِ دختره بلند شد. اولش معلوم نبود داره ميخنده يا گريه ميكنه؛ وسطهاش معلوم شد...» (ص 166)
* منتشر شده در روز 21 اردیبهشت - روزنامه هفت صبح