ساره دستاران با مجموعه جديدالانتشار «دلفينها در خوابهايم شنا ميكنند» تازهحضوري است در تالار شعر و با اينكه خود، اهل خبرنگاري و خبررساني است، مدتي بيخبرمان گذاشته، انگار كه شعرهاي خود را در گلدان خانگياي كاشته و در خصوصيترين اتاقها در گوشه نيمهروشني گذاشته، اما پيش از آنكه گذشت روزها نوك برگي را زرد كند، به تلقين خودِ ديگرش آن را بيرون پنجرهاي پشت تارمي ايواني نهاده است و همان خود ديگر پيشترها نيز دغدغه غيابي بدل از غربت را داشته، آنجا كه در شعر كوتاه «كاشف» گفته است: سرزميني ناشناختهام/ روي نقشه جغرافيا/ كريستف كلمب من باش.
و گويي آنجا كه همه ميكوچند تا بيش از آنچه كه هست، در جايي شناخته شوند، او كوچ كرده است تا شاخصههاي خود را به ديار ديگري انتقال دهد و در اين حال و هواست كه ميگويد: دارم منقرض ميشوم/ مثل نسل گوزنهاي زرد/ من آخرين بازمانده خودم هستم/ بايد از خودم كوچ كنم. و باز در اين حال و هوا در تسخير يك حس از خودشدگي است كه از فقدان حضور بايستهاي مايه گرفته است و در غياب او به قول خودش به سينماي صامتي با عكسهاي سياه و سفيد بدل شده تا ندا دردهد كه: بيا و
اصحاب كهف را در من بيدار كن. و اين تنهايي چنان فقيرانه چشم به راه است كه بالا رفتن سنجابي از در و ديوار دلش يا شنا كردن دلفيني در خوابش وقت او را خوش ميكند و گاه كه اين فرصتهاي مجازي قانعش نميكند، با ياس نه چندان پابرجايي جلوههاي نوشبابي آرزومندانهاش رنگ ميبازد و آن را در شعر سكانس آخر چنين مينماياند: فايدهاي ندارد / كلنجار رفتن با زندگي / مثل حرف زدن/ با شخصيتهاي فيلمها/ دست آخر/ كاري را ميكنند/ كه كارگردان ميگويد. و اين همه به آب اندكي ميماند كه نميتواند شعله شور و اشتياق را بكشد و او ميتواند توقعات ظريف چنان شوقي را نازكانه و چه ساده بيان كند، چنانكه در شعر «آن يك نفر» كه چنين ميخوانيد: چه ميشد اگر/ آن يك نفري كه تاكسيها منتظرش هستند/ تا راه بيافتند/ تو بودي – چه ميشد اگر/ تو آن يك نفري نبودي/ كه در عكسها نيست. و آنجا كه فرابيني به وانگري ميچرخد، كوتاه و ساده از او ميخوانيم: كفشهايمان/ هنوز كنار هم بودند/ كه راهمان از هم جدا شد. و او كه دستآموز اميد است، و پركشيده شوق، نميخواهد كه بيمايگي به فطير شدن بكشد، آنجا كه با تظاهر منيعانهاي از خود ميپرسد: حوضهاي خالي هم/ ماهيها را / به ياد ميآورند؟ كه در حقيقت، استفهامي جواب در خواب است! و اين در سر به سر خود گذاشتن است كه در يكي از سادهگراييها گفته است: كيفم را برداشتم و/ زدم بيرون/ حالا برگشتهام/خودم را ببرم. و سرانجام چه حس ختامي بهتر از اين كه بخواهيم نه تنها دلفينها در خواب او شنا كنند، بلكه مدهاي دريا برايش هديه بياورند، هديهاي از مرواريد شعر.
اين يادداشت در نشست نقد كتاب خوانده شد.