حرف از شخم بود و بعد قصابى و نهالزدن به وقتِ آفتاببهحوت و من اما جايى ديگر بودم.
اسب سفيدى آمده بود برابرِ اتاق. بعد اسبِ سياهى آمد. ننه گفت «اينها ره بزنيد بروند!» آقا گفت «گناه بدارند زبانبستههان! گرسنگى بياوردشان لابد. بىحكمت نباشد آمدنشان.» الهه بلند شد و تكهنانى از سفره برداشت و برد و انداخت جلوى اسبها. خوردند و تا خواستم بروم دستى به سر و گوششان بكشم، تاختند و در رفتند؛ هر كدام از سمتى. يكى رفت اين سوى پيشبام و آن يكى جفت زد از آن سوى پيشبام كه به سنگلاخها مىرسيد. برگشتم خانه. هنوز حرفشان كُرسىِ داغى بود كه همه زيرِ لحافاش، گرم مىشدند.
عمو مىگفت «اينسال اگر آسمان يارى بكنه، خوب بارانى ببارد اين كوهستانان ره.»
آقا مىگفت :
اگر باران به كوهستان نبارد به سالى، دجله گردد خشكرودى.