تازه یکی دو سال بود #نشر_آموت را راه انداخته بودم که همسایهی هنرمندم زندهیاد #عربعلی_شروه را سر خیابان #پاس_فرهنگیان دیدم. همیشه میگفت «چرا به جلسات #شاهنامه خوانی و #نظامی خوانی ما نمیآیی؟» و هر بار میگفتم «چشم» و باز یادم میرفت. اینبار که دیدماش، گفت «یک همسایهی فرهیختهای داریم که هم شعر میگه و هم ترجمه میکنه.» و من ذوقکنان گفتم «توی شهرک خودمان؟» گفت «بله.»
و شمارهام را گرفت و چند ساعت بعد صدایی متشخص و محکم گفت «آقای علیخانی؟»
گفتم «در خدمتم.»
صحبت از کتابی کردند که ترجمهاش تمام شده و دنبال ناشر هستند.
تا آن وقت فقط رمان #رز_گمشده را در حوزهی #رمان_ترجمه منتشر کرده بودم. با تردید قبول کردم. آمدند به #دفتر_نشر_آموت در #پل_کریمخان و قراردادی بستیم.
#آفتاب_درخشان نوشتهی #نورما_کلین با ترجمهی #اشرف_منظوری در #نشرآموت منتشر شد و با وجود اینکه تمرکزم روی چنین کتابهایی نبود اما استقبال خوبی ازش شد.
بعدها که بیشتر در بخش ترجمه، متمرکز شدیم، چندبار از ذهنام گذشت کاش این کتاب را به ویراستاری بدهم تا با ویراست جدید منتشر شود و چند بار هم بهشون زنگ زدم که کسب تکلیف کنم اما هربار بیپاسخ ماندم و گمانم بود که احتمالا به سفر خارجی رفتند؛ یادم هست گفته بودند سالها در آمریکا زندگی کرده بود.
بعد هم که استاد شروه از میان ما رفت و دیگر خبری از این همسایه نشد که وقتی پای صحبتهایش مینشستی، شک نداشتی که او یکی از باشکوهترین آدمهایی است که روی زمین زندگی کرده است. زندگی متفاوت و تصمیمهای جسورانه و تلاشهای خارقالعادهاش، بارها مرا وسوسه کرد که به حرف بگیرماش تا داستان زندگیاش نوشته شود. یادم هست آخرین بار تشویقشان کردم داستان زندگیشان را بنویسند و یکبار هم خبر دادند خاطراتشان را نوشتند که گفتم «خاطره نه خانم منظوری. آنهای خاص زندگیتان را نقطهی عطف داستانی بکنید.» که نفهمیدم نوشتند یا نه.
تا امروز که در گروه #شهرک_فرهنگیان خواندم یکی از مدیران شهرک، درگذشتشان را تسلیت گفته بود. سر میز ناهار بودم که خبر را دیدم. فوری برای مهربانجان فوروارد کردم و بعد به یکی از دوستان خبرنگار زنگ زدم که «اشرف منظوری، مترجم و شاعر درگذشت.»
و حالا فکر میکنم آنقدر زندگیمان پر از آدم و کلمه شده که تا یکی نرود، به چشم نیاید.
یاد و ناماش ماندگار
https://www.instagram.com/p/Ceyu52Drv72/?igshid=MDJmNzVkMjY=
@aamout