خیلی سال قبل رفته بودم برای خیالاتش اما آنوقت هنوز #خاما نبود؛ فقط خلیل بود و تبعیدش و لالشدناش بعد از گفتن داستان زندگیاش.
اتفاقا هنوز دوست دارم آن روایت دیگر را که آنوقتها اسماش #حسن_مهاجر بود و درست از لحظهی لالشدناش در خانهی خانهخواهاش شروع میشد و بعد دخترش #خانم_جانی بود که شول و شیون کنان و توی سر زنان به خانه محمدعلی میرود و بعد آدم میفرستند سراغ #حسینعلی که رفته بوده گاویار و بعد که میبینند فقط دو تا چشم نگاهشان میکند و حرفی نمیزند، سوار قاطرش میکنند تا ببرند دکتر هندی لب شاهرود ببیندش که وقتی هم میبیندش میگوید «این یا شش ساعت زنده میماند یا شش روز یا نهایت شش سال» که راوی میگوید به شش روز نکشید و اوسولی که برادر #قدم_بخیر بوده، حلب هفدهکیلویی روغن و دو گونی برنج همراه میکند که مراسم کفن و دفناش با عزت و احترام باشد.
اما نشد. داستان همانجا گیر کرد. مدام با خودم فکر میکردم آیا فقط تبعید میتواند یک آدم را یک عمر لال کند که بعد که تعریف کرده، لال شده؟
و سال ۱۳۸۱ و ۱۳۸۲ کجا و سال ۱۳۹۵ کجا که اسفند این آخری، ماشین را روشن کردم که فقط بروم خلاص بشوم از خیالات حسن. توی راه به آشنایی در آغگل زنگ زدم؛ انگار کن یکی گفته باشد بهش زنگ بزن. پرسیدم «شما به دختر دم بخت و آماده ازدواج چه میگویید؟» گفت «خاما.» نمیدانم واقعا گفت «خامه» یا «خاما» اما خاما در سرم ریشه دواند و گمان کردم خامایی داشته و گماش کرده و …اصلا نفهمیدم این سه ساعت و نیم راه را چطوری راندم و چطور سر پیچهای خطرناک الموت، فرمان گرفتم. فقط خاما بود و خیالات حسن.
وقتی رسیدم آموتخانه ، ساعت نه شب بود. نان و تخممرغی خوردم و خوابیدم؛ تو گمان کن تبکرده.
قرارم همیشه نوشتن در ساعت چهار صبح است اما آن روز یک ساعت پیش از ساعت موبایلم بیدار شدم و دستم رفت به نوشتن؛ زار میزدم چون دلتنگی که بعد سالها یار دیده باشد.
صدایش کردم «خاما!»
فوری جوابم را داد که «جانا؟»
خوشحالم که شما هم به #خاما تعصب دارید و دوستاش دارید. چاپ نوزدهماش مبارکتان.
https://www.instagram.com/p/CuTuanrKN56/?igshid=YmM0MjE2YWMzOA==