اول یک داستان کوتاه شد، نه اینکه داستانکوتاه باشد، پر نبود ظرف ذهنام که سرریز کند و برای همین اسماش طولانیتر از خود داستان شد: جنگنامهی هفتشوهران خوابیدهخانم با اژدرمار میلکی.
برای دوستان جان هم میخواندم و تحسین هم میکردند اما خودم میدانستم این آنی نیست که باید میشد.
چهارپنجسالی در حسرتاش گذشت تا در تعطیلات نوروز ۱۳۹۰ حس کردم وقتش رسیده؛ تازه #دفتر_نشر_آموت از پل کریمخان رفته بود میدان انقلاب و کسی هنوز نه آدرساش را بلد بود و نه تلفناش را داشت؛ ایرنا و ساینا را هم برده بودم #بناب و تنها بودم. دستم که روی کیبورد رفت، یکنفس پیش رفتم.
سیزدهبدر که برگشتم خانه، ذوق داشتم که بالاخره اولین رمانام را نوشتم. همیشه عادت داشتم مجموعهداستانهایم را هفتتا پرینت بگیرم و به هفت آدم معتمد و بیتعارف برسانم. #بیوه_کشی را هم چنین کردم.
نظرات که رسید، ناامید شدم. دو نفر آب پاکی را ریختند روی دستم که «حیف از #سه_گانه_یوسف_علیخانی ». سه نفر نظرات سازندهای دادند که بعدها خیلی به کارم آمد. یک نفر آفرین گفت و یک نفر هم فکر کنم هنوز هم نخوانده.
چنان از خودم ناامید شده بودم که فرستادمش به بایگانی فراموشی اما نشد. سال ۱۳۹۳ همان نسخهی ویرایشنشدهی قبلی#بیوه_کشی را به سه عزیز دادم. نظراتی که آمد کاملا متفاوت بود اما به نظرم رسید نظراتی که قبلا شنیده بودم قابل قبول است و گذشت این چند سال هم دورم کرده بود از وابستگی. نشستم و بهار ۱۳۹۴ به سرانجام رساندمش.
و خوشحالم این همه بهش توجه شده و این همه پایاننامه دربارهاش نوشته شده.
https://www.instagram.com/p/CuZ8OQpq7tr/?igshid=YmM0MjE2YWMzOA==