یادداشت‌های یک کتابفروش

از اون لحظه‌هاست که از خودم راضی‌ام؛ یک کیف غیرقابل توصیف.

روز سختی را پشت سر گذاشتم؛ از ساعت ۹ صبح توی #کتابفروشی_آموت بودم و جز یک دوست و یک خانواده عزیز که آمدند، کسی نیامد و از ظهر، مدام به خودم می‌گفتم «کاش نمی‌آمدم امروز.» 

ولی حالا خوشحالم.

یک ربع به هشت شب بود که زنگ زد که «تا کی هستید؟» 

نوک زبانم آمد که «دارم می‌بندم» اما گفتم «در خدمتم.» 

گفت «بمانید من بیایم.» 

و آمد. پدرجان همراهش بود و تا دیدم‌اش سرشار شدم. توی شلوغی #نمایشگاه_کتاب_تهران هم دیده بودمش. یادم آمد حاضر نشد ازش عکس بگیرم. الان هم تا گفتم «اجازه بده ازت عکس بگیرم، قبول نکرد.» 

اصرار نکردم. گفتم «تو اگر بدونی چقدر برای خیلی‌ها انگیزه می‌شوی.» 

خجالت کشید و گفت «نه.» 

گفتم «در نوجوانی‌ام از دو چیز خجالت می‌کشیدم؛ اول از قد بلندم و دوم از صدای بلندم. و حالا از هر دو این‌ها دارم پول درمی‌آورم و از هر دو این وضعیت لذت می‌برم.» 

یک #کتاب فقط خرید و برایش تخفیف نمایشگاه را حساب کردم و کتاب‌اش را توی #کیسه_پارچه_ای #نشر_آموت گذاشتم و گفتم «تو روزی خواهی نوشت.» 

پدرجان‌اش گفت «نوشته.» 

گفتم «یک ظرف باید پر بشود تا لبریز بشود. لبریز که شد، نوشته‌هایش خواندنی‌تر خواهد شد.» 

و رفتند.

فقط مهربان‌جان جلوی چشم‌ام حاضر شد و خواستم بهش زنگ بزنم که «ماه بود این دختر. ماه بود.» 

و خواستم رازی را به دخترک بگویم که نگفتم؛ شاید گفتم.

و حالا سرشارم از اینکه تمام روز را کلافه و سردرگم و بدون مشتری ماندم تا سرآخر او بیاید و خوشحال، با کتاب برود.

آدمی چرا قدر این لحظه‌هایش را نمی‌داند؟

 

https://www.instagram.com/p/CtE9TLPK3LV/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2024© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو

0 - خطا: 0

خطا 0

Call to undefined method Joomla\CMS\Session\Session::gc()

بازگشت به صفحه اصلی