من عاشق رمانهای مدرن خندهدار و هوشمندانه هستم و این دسته کتابها گاهی کمیاب میشوند. خوشبختانه، نفرتبازی همهی این مشخصات را دارد. پس مصاحبه با نویسندهاش سالی تورن میتواند خیلی لذت بخش باشد.
- در ابتدا سالی، بابت نفرتبازی بهت تبریک میگم. واقعاً از خوندنش لذت بردم. اینطور که متوجه شدم ماجرای جالبی پشت نوشته شدنش وجود داره و دوستت از تو خواسته بعنوان کادوی تولد براش یه داستان کوتاه بنویسی و این داستان دربارهی نِمِسیس _الهه ی انتقام_ باشه.
ممنونم! بله، درسته. نفرتبازی در اصل هدیهی تولد یک دوست بود. بهش گفتم باید برای شروع یک سرمشق داشته باشم. فکر میکنم دلم میخواست با نوشتن یک متن بلند تحسینآمیز یا یک داستانک سر و تهِ ماجرا رو هم بیارم. کلمهی سرمشقی که به من داد «نمسیس» بود و نمیدونم چرا این کلمه مثل یه صاعقه مغز منو نورانی کرد. یه مرد و زن رو تصور کردم که توی سکوت توی یه دفتر اداری روبروی هم نشستند و به همدیگه زل زدند و یک جور تنش و دشمنی بینشون جاریه. نوشتن رو توی اوقات فراغتم شروع کردم و تا وقتی به آخر داستان نرسیدم، نتونستم متوقفش کنم. فکر میکنم شش هفته یا شاید کمتر طول کشید. این اولین متنی بود که تونستم به آخر برسونمش. همهی نوشتههای دیگهم معمولاً گره میخورن یا نیمهکاره تو اعماق بایگانی کامپیوترم دفن میشن.
- معلومه که تو نوشتن گوشه و کنایه تبحر داری و لحن لوسی مشخصاً تند و هوشمندانه است. این از کجا سرچشمه میگیره؟
- ممنونم که اینو گفتی. وقتی نفرتبازی رو مینوشتم، چالش شخصی برای من نوشتن دیالوگهای گزنده بود. توی همهی کارای گره خورده ی قبلیم، بشدت با نوشتن مکالمهها مشکل داشتم. همه ی تمرکزم رو روی این گذاشتم که این بار درست از آب دربیاد و سعی کردم مکالمات لوسی و جاشوا، مثل بازی پینگپنگ، رفت و برگشتی باشه. در ضمن رشتهی دانشگاهی من مطالعات سینما بوده و همین باعث شده همیشه ذهنم درگیر دیالوگهای نفسگیر فیلمها باشه. بجز این، خودم عاشق گوش دادن به حرفهای مردم هستم و گاهی بعنوان سرگرمی بحث کردن دیگران رو تماشا میکنم. وقتهایی که به رستوران میریم، شوهرم از اینکه من میدونم رابطهی کدوم گارسنها با همدیگه کارد و پنیره، یا اینکه چه ماجراهایی توی آشپزخونه بالا گرفته، متعجب میشه. بهم میگه تو یه جاسوس فضولی.
میدونستم که میخوام قهرمان زنی رو بنویسم که باورپذیر، بانمک، عجیب غریب، و مستعد گم شدن توی افکار خودش باشه. آدمی که خودم بخوام باهاش دوست بشم. لحنش واقعاً راحت به ذهنم رسید. انگار همیشه توی سرم با خودم این طرف و اون طرف برده بودمش و بالاخره یه راهی پیدا کرده بود که مستقل حرفهاش رو بزنه.
- یک باور کهنه وجود داره که عشق و نفرت در واقع احساساتی خیلی نزدیک به هم هستن؛ که قطعاً توی نفرتبازی خیلی بهش پرداخته میشه. اما بیشتر به نظر میاد مشکل جاش و لوسی برقراری ارتباطه و این که بتونن در برابر همدیگه آسیبپذیر ظاهر بشن. خودت هم فکر میکنی داستان همینه؟
- بله. درک این مسئله یک نکته ی کلیدی برای لوسی توی داستانه؛ این که برای طرف شدن با روی مهربون جاشوا باید از روی مهربون خودش استفاده کنه. در غیر این صورت، هر روز اول صبح از پارکینگ شرکت، هفت تیرکشی شروع میشه. ولی این مسئله میتونه ترسناک باشه؛ مخصوصاً وقتی که به مدت طولانی دائماً با یک نفر در حال جنگ باشید. اگه اسلحهتونو زمین بذارید، چه تضمینی وجود داره که یه تیر توی قلبتون خالی نکنن؟
- نفرتبازی از زاویهی اول شخص نوشته شده. به نظرت محاسن و معایب این سبک از نوشتن چیه؟
- دربارهی کارای قبلیم که گره خوردند حرف زدم. همه ی اونها سوم شخص بودن. عاشق نوشتن با اون سبک دانای کل هستم. این که از رازهای همه خبر داشته باشی و داستان رو با لحن شاه پریان پیش ببری. یکی بود، یکی نبود...
نفرتبازی واقعاً همهی قوانین رو برای من شکست. چون اول شخص نوشتن برای من هراسآور بود، ولی میدونستم که لوسی میتونه خیلی بهتر از من داستان خودشو روایت کنه. رسیدن به یک لحن مشخص، زاویهی دید درست و تعادل روایی بین باطنبینی و حوادث خیلی سخته. ولی فایدهش اینه که، اگه درست نوشته بشه، مخاطب میتونه خودشو جای شخصیت شما قرار بده، هیجانات و عواطف رو احساس کنه. شاید وقتی تنهایی توی آسانسور با جاشوا تمپلمن گیر بیفته، قلبش بیاد توی دهنش. و این چیزیه که زندگی ما کم داره.
- میشه از روند نوشتن داستان برامون تعریف کنی؟ به من گفتن که چرکنویس اولیه پنجاه هزار کلمه بوده، ولی در نهایت کتاب منتشر شده خیلی طولانیتره. همیشه چرکنویست خلاصهنویسی شده است؟ طرح داستان رو مینویسی؟ یا آب میبندی توش؟
- وقتی که متن نفرتبازی تکمیل شد، تقریباً ۱۱۰ هزار کلمه شده بود و باید هرس میشد. طرحش رو بصورت جداگونه ننوشته بودم. اصلاً روحم خبر نداشت که داستان داره به کجا میره. خودم هم از کشف جزئیات داستان ذوقزده میشدم. قبلاً برای نوشتن رمان طرح نوشتم، ولی همیشه چون میدونستم آخرش قراره به کجا ختم بشه، حوصلهم سر میرفت و نمیتونستم ادامه بدم.
این جمله ی قصار از ای.اِل. داکتروف رو خیلی دوست دارم که میگه: «مثل رانندگی توی شب تاریکه. دورتر از نور چراغای ماشین جایی رو نمیبینی، ولی همین تا انتهای سفر برای آدم کافیه.» این کتاب رو همینطوری نوشتم. با نور چراغای جلو. و خب با برچسب «تحت تعلیم رانندگی»! تدریجاً شخصیتها رو شکل دادم. و آروم آروم عناصر حسی رو به داستان اضافه کردم؛ جنس اشیا، رنگها، آب و هوا، تپش قلب و گشاد شدن مردمک چشمها. هر چیزی که با اضافه کردنش بتونم خواننده رو وادار به حس کردن بکنم. عاشق وقتهایی هستم که از یه کتاب خوشم میاد و باعث میشه بارها و بارها بهش برگردم و ازش انرژی بگیرم. انگار هربار میتونم کمی بیشتر ازش بیرون بکشم. این همون چیزیه که دوست دارم با نویسندگی بهش برسم.
- توی نویسندگی چه کسانی الگوی تو هستند؟
- جین آستین تأثیر خیلی زیادی روی من داشته و قطعاً اثراتی از عشق و نفرتهای لیزی دارسی توی نفرتبازی وجود داره. همیشه هر چیزی که از ماریون کیز منتشر بشه میخرم و حتی به نوشتههای پشت جلد نگاه هم نمیکنم. عاشق چاک پالانیوک هستم و به نظرم بیش از حد ماهر، طناز، زیرک و همزمان منزجر کنندهاس. از همون پاراگراف اول شما رو به دنیای خودش میبره. داستانای رویایی و شاه پریون آلیس هافمن رو خیلی دوست دارم. داستانای کوتاه اَنی پرولاکس که توی وایومینگ اتفاق میفتن و همینطور دفترخاطرات بریجیت جونز از هلن فیلدینگ رو میپرستم.
- اینطور که فهمیدم مدیر برنامههات اهل امریکاس. دلیل خاصی داشته که نمایندهای از خارجِ کشور انتخاب کردی؟ گذشته از اون، به نظرم جالب اومد که موقعیت مکانی نفرتبازی مبهمه. این تصمیم برنامهریزی شده بوده؟
- همه.ی اینها رو دست تقدیر برای من رقم زد. من هرگز دنبال مدیر برنامه نگشتم. حتی یک نامهی درخواست نمایندهی کاری هم برای جایی نفرستادم. زوجی که تحت اسم کریستینا لورن داستانهاشون رو منتشر می کنن از طریق اینترنت میشناختم و اونها بهم پیشنهاد دادن که هروقت داستانی رو کامل کردم، براشون بفرستم تا بخوننش. ازش خوششون اومد و پیشنهاد دادن که منو به مدیر برنامههاشون معرفی کنن. من هم بدون هیچ چشمداشتی بلافاصله قبول کردم. بعد برام یه ایمیل از طرف یه نماینده اومد که میخواست باهام تماس بگیره. ازم خواست که اجازه بدم نمایندهی من و کتابم باشه. من کتاب رو برای دوستم نوشته بودم و یه پروژهی مخفیانه بحساب میومد. اصلاً توی خواب هم نمیدیدم که بخواد چاپ بشه. تیلور، مدیرم، منو متقاعد کرد که مردم این کتاب رو خواهند پسندید. اگه با تیلور قرارداد نبسته بودم، بعید بود کتابم الان جایی بجز حافظه ی کامپیوترم باشه.
موقعیت مکانی داستان حاصل شیطنت من بود. توی چرکنویسم اصلاً اسمی از شهر بخصوصی نیاورده بودم. نمیتونستم تصمیم بگیرم که کجا باید اتفاق بیفته. و اگه میخواستم داستان رو توی ایالاتمتحده روایت کنم، مجبور میشدم کلی تحقیقات انجام بدم، چون تا حالا به نیویورک نرفتم. در نتیجه توی ناکجاآباد نوشتمش. به هر حال در نیمهی ابتدایی کتاب، جهان داستان محدود به فضای اداره است. وقتی ویراستار کار روی متن رو شروع کرد، ازش پرسیدم که این موضوع ایرادی داره یا نه. نظر او این بود که مخاطب میتونه هرجایی که دلش بخواد بعنوان مکان داستان در نظر بگیره. ویراستار چون خودش در لندن زندگی میکنه، فکر کرده بود داستان توی لندن اتفاق میفته. تیم انتشارات هچت فکر میکردن داستان توی سیدنی اتفاق میفته. کتاب توی کشورای مختلفی به فروش رفته و این امکان رو برای مخاطب ایجاد میکنه که هر شهری رو تصور کنه. اینکه تنبلی من چطور باعث پیشرفت داستان شده برای خودم جالبه!
- عشق در نفرتبازی خیلی پرحرارت توصیف شده. به نظرت نکتهی کلیدی برای یک لحظهی عاشقانه چیه؟
- به نظر من یک صحنهی عاشقانه باید هنرمندانه، زیبا، عاطفی و شامل کمی دیالوگ باشه. احتمالاً عشقهای زیادی تو کتابای مختلف خوندین، اما اون چیزی که ازش توی خاطرتون میمونه معمولاً فقط مکالمههای بین شخصیتهای در اون لحظاته. از این که حرفی گفته نشه، خوشم نمیاد.
- ممنونم سالی. بیصبرانه منتظر کارای بعدیت هستم.
#نفرت_بازی
#سالی_تورن
ترجمهی #فرشاد_شالچیان
نشر آموت / چاپ دوم / ۴۵۲ صفحه / ۵۱۰۰۰ تومان
https://www.instagram.com/p/BxJOvOugyDP/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=17omip63a57s0