اولین چیزی که از همون اولین صفحه کتاب نظرم رو جلب کرد قدرت نبوغ و ابتکار نویسنده کتاب " کالین هوور " بود. همینطور که میدونید اغلب نویسندهها به خاطر شباهت بیش از حدی که بین آثارشون هست تا حدی ضربه میبینند و دیدن نویسندهای به این شجاعت که از ژانری به ژانر دیگر سبک عوض کرده و همچنان موفق عمل میکند باعث دلگرمی است. در اینجا هم نویسنده به زیبایی از ژانر عاشقانه روانشناسی اثر قبلیاش #ما_تمامش_میکنیم به اعماق تاریک و مرموز ژانر جنایی روانشناسانه خزیده و اینبار در " اگر حقیقت این باشد " صحنهای به مراتب جذابتر و وسوسهانگیزتر فراهم کرده است. ابعاد روانشناسی داستان و الگوها و گرههای روانی که بر روی مخاطب پیاده میکنه به استادی تمام نوشته شدهاند و هنوز که هنوزه از عمق ماجرا حیرت زدهام.
شخصاً عاشق داستانهای جمع و جور و تک صحنهای هستم که تمرکز بیشتر روی روان و رفتار و افکار کاراکترها بوده و آنها را زیر ذرهبین میبرند. داستانهای شخصیت محور خوراک ژانر جنایی است مخصوصاً که زاویه دید از دیدگاه ضدقهرمان بوده و سطر به سطر شاهد افکار مالیخولیایی و عجیب و غیر قابل باور مادری سایکو باشیم که تمام سیزده سالی که خانواده تشکیل داده چهره واقعیاش را از همه مخصوصاً شوهرش پنهان کرده!!! شخصیتپردازی بسیار باورپذیر بوده و احساسات ضد و نقیض آنها تا اعماق روح مخاطب نفوذ کرده و تأثیری بلند مدت درش میگذارد.
ویژگی جادویی و نقطه اوج داستان هم همان زاویه دیدهای متفاوت راویهاست که حقیقت ماجرا را به بازی گرفته و همین ویژگی اصلیترین نقطه قوت این رمان به شمار میرود. ( دو تا راوی داریم ).
حقیقت اینجا مثل دو روی سکهای است که در حال چرخیدن در هوا معلق است. و در این لحظه خاص هر دو روی سکه به عنوان حقیقت شناخته شده و قابل باور هستند و نمیتوان روی سمتی خاص شرط بست !!! و زیرکی نویسنده هم جایی است که رمان را به همان حالت به پایان برده و سکهی چرخان در هوا را همانطور معلق رها کرده و تصمیم را به عهده مخاطب وامیگذارد تا کدام را انتخاب کند: شیر یا خط ؟
شوهر قاتله یا همسر ؟ شوهره قاتل بودنش موجهه یا همسرش ؟!!!!
( یکی از موضوعات حاشیه ای و قابل بحث این کتاب حقی است که به قاتل داده و عمل قتل را توجیه میکند . . . البته در صورتی که نیت درست باشد !!!! و به نوعی اعتراف میکنه که حتی عمل به قتل رساندن هم قابل درک و فهمه !!! :)))))) باید بخونید تا بفهمید چی میگم.
خلاصه داستان :
درباره نویسنده ناشناسی هست که بهش پیشنهاد کاری داده میشه تا ادامه مجموعه داستانی جنایی رو بنویسه که نویسنده اصلی اش بخاطر تصادفی قادر به ادامه کارش نیست. برای تحقیق این بنده خدا میره خونه نویسنده قبلی و ناخواسته پا تو خونهای میگذاره که دیگه راه فراری ازش نداره و کم کم حقایقی آشکار میشن که نشان میدن هیچ کس اونی که ادعا میکنه نیست !!!
پن: میدونید بهترین قسمت ماجرا به نظرم کجا بود؟ جایی که هر کس از نقطه نظر خودش حق رو به خودش میداد و فکر میکرد درست فکر میکنه و بقیه اشتباه میکنند و برای هر کاریاش دلیل و بهانهای در ذهنش جور میکرد. و حتی اگه آخرشم گند میزد باز هم فکر میکرد حق با اون بوده. و این همون چندگانگی حقیقت رو نشون میداد. اینکه حقیقتی که ثابت باشه نیست و نسبت به هر شخص نسبی است. یعنی هر کس نسبت به دانستههاش نسخه ای از حقیقتی که خودش دوس داره باورش کنه برا خودش میسازه و بعد خودآگاه باورش میککنه و حتی نسبت به همون نسخه حقیقت بقیه رو قضاوت کرده و دست به عمل میزنه !!! ( به نام عشق چه جنایت ها که مرتکب نمیشن. درباره این چندگانگیها و پارادوکسها ساعتها میشه حرف زد.