اِما کاد (Emma Codd) از سایت nzbooklovers. co. nz
سالی تورن استرالیایی که کارش را با رمان نفرتبازی آغاز کرد، قطعاً توانست شروع خوبی داشته باشد. داستان رمانتیک-کمدی جذاب او حقیقتاً خندهدار و کاملاً درگیرکننده است و با موج استقبال خوبی از سوی مخاطبان روبرو شده. بعد از خواندن کتاب بود که دلیلش را متوجه شدم! این کتاب اثر جسورانه و خوشمزهای است که همزمان با خندههای بلند توانست قلبم را به تپش درآورد.
دستیاران مدیران عامل لوسی هاتن و جاشوا تمپلمن برای تمام ساعات کاری روزانه در دفتری مشترک که همهی دیوارها و سطوحش براق و آینهای است، با هم زندانی شدهاند. لوسی و جاشوا قطبهای مخالف هستند؛ لوسی دمدمی، صمیمی، خوش برخورد و کوتاهقد است؛ جاشوا بدعنق، مغرور، هراسآور و قدبلند است. تنها چیز مشترک میان آنها نفرتی است که نسبت به یکدیگر دارند و روزهایشان را به بازیهایی میگذرانند _خیرهبازی، کارگزینیبازی، آینهبازی_ که هدف همگی از رو بردن طرف مقابل است. در نتیجه، وقتی بحث ترفیع مقامی در شرکت انتشاراتی بکسلی و گمین مطرح میشود، هر دو خود را آماده میکنند تا ضربهی نهایی را به حریف بزنند. تا اینکه بوسهای در آسانسور همهچیز را تغییر میدهد.
اگرچه کلکلهای محیط کاری میان لوسی و جاشوا در دنیای واقعی کاملاً نامحتمل به نظر میرسند و پایانبندی داستان تقریباً از همان صفحهی اول قابل پیشبینی است، این کتاب بطرز شگفتانگیزی سرگرمکننده و کاملاً اعتیادآور است. ایدهی رقابت میان شخصیتها بهترین پایگاه را برای کنایههای تند، هوشمندانه و درخشانی که کتاب را شکل میدهد و به پویش میان لوسی و جاشوا جذابیت میبخشد، ایجاد میکند. گفتگوهای میان شخصیتها برنده و زهرآلود و بیوقفه است. نتوانستم به این فکر نکنم که نفرتبازی مهیای تبدیل شدن به فیلم است. تنها چالش میتواند پیدا کردن بازیگری باشد که با جاشوا تمپلمن فعلی در ذهن بانوان مخاطب کتاب در سراسر دنیا برابری کند (مثل این است که بخواهید آقای دارسی جذابتری از آنچه کالین فِرس در اقتباس تلویزیونی بیبیسی از " غرور و تعصب" در ۱۹۹۵ به تصویر کشید پیدا کنید.)
داستان به کلی از زاویهی دید لوسی روایت میشود و او در مقام قهرمان داستان واقعاً شخصیت دلنشینی است. لوسی دوستداشتنی است و تکگوییهای درونی او با خودش جداً خندهدار است. خامدستی غریبانهاش در حالی که هر لحظه بیشتر شیفتهی جاشوا میشود به زیبایی بیثباتی احساسی شکوفایی یک عشق تازه را به تصویر میکشد _ این را از سر گذراندهام و همین احساسات را تجربه کردهام. و، مطمئنم اکثر خانمها اعتراف میکنند که با خصیصههای وسواسآمیز لوسی همذاتپنداری کردهاند _برای خودم که اینچنین بود.
بعد نوبت به قسمتهای عاشقانهی داستان میرسد. وای از قسمتهای عاشقانهی داستان! اگرچه چند شخصیت فرعی میآیند و میروند، اما کتاب تمرکز کاملی بر رابطهی متغیر میان قهرمان مرد و قهرمان زن داستان دارد که هر دو در تک تک صفحات زنده و پرطراوت هستند. دانستن اینکه هر فصل مرا بیشتر و بیشتر در عمق تنش فرو خواهد برد باعث شده بود که بستن کتاب و کنار گذاشتنش برایم سختتر و سختتر بشود. هر بار انتظار میکشیدم که مهلتی پیدا کنم و دوباره کتاب را به دست بگیرم (قبول دارم که بیشتر از دو ساعت نتوانستم ازش دوری کنم.) نکتهی وسوسهآمیز کتاب تنش میان جاش و لوسی است و لوسی که ذره ذره متوجه مردی میشود که در تمام این مدت مقابلش نشسته بوده است. تقریباً در تمام طول داستان جاش و لوسی از لحاظ جنسی کار خاصی نمیکنند، اما تصور قرار گرفتن به جای لوسی باعث میشود حتی اعمال متفرقهی روزانه اغواگرانه به نظر برسند. دفعهی بعدی که بازپخش سریال ER را در تلویزیون ببینید، از یارتان خواهش خواهید کرد که دست شما را بگیرد تا بتوانید در ذهنتان گوشهای از روابط لوسی و جاش را بازسازی کنید.
نفرت بازی قطعاً یکی از کتابهای محبوب من در سال ۲۰۱۶ بود و تنها عیبش این است که کتاب اولین اثر است؛ یعنی باید برای شنیدن دوبارهی صدای سرگرمکنندهی این نویسنده مدتی منتظر بمانم. این عاشقانهی معاصر پرسروصدا لبریز از عواطف و جوشنده است. اما مراقب باشید: اگر مثل من عاشق شخصیتهایی مثل آقای دارسی میشوید، به نیمهی کتاب نرسیده یک معشوق تازه پیدا خواهید کرد.