لوح (حمیدرضا داداشی): این سالها کمتر پیش آمده است که رمانی دربارهی اسطورههای دینی، مذهبی نوشته و منتشر شود. میگویم «رمان» و مقصودم از آن، کار خلاقه با موضوع زندگی بزرگان دینی و ملی است؛ وگرنه در حوزهی کارهای غیرخلاقانه یا بهتر بگویم «غیرداستانی» کتاب، کم نداشتهایم.
و اصلا زمانی رقابت سنگینی بین نویسندگان و ناشران برای بازنویسی زندگی بزرگان دین شکل گرفته بود که البته از جهاتی مقرون به فایده هم بود؛ اما باید قبول کنیم که کار خلاقانه، چیز دیگری است و یک کتاب هر قدر هم که تاثیرگذار باشد، ماندگاری و لذت روایت داستانی را ندارد.
بهنام ناصح در رمان 204 صفحهای «ایراندخت» این بخت و اقبال را داشته است که رمانی خوشخوان از یک سوژهی جذاب بسازد. رمان ایراندخت برگرفته از زندگی سلمان فارسی است و اگرچه نویسنده در ابتدای کتابش اذعان میکند که «این رمان، تاریخی نیست و بر اساس تخیل و داستانپردازی نوشته شده است.» اما در واقع روایتگر بخشی کمتر روایتشده از زندگی سلمان فارسی(روزبه) است. آنچه ما از سلمان فارسی میدانیم و خواندهایم، مربوط به زمانی است که به اسلام پیوسته و همراه و همیار پیامبر اسلام(ص) و صحابه است؛ اما ناصح در رمان خود از «روزبه»ای میگوید که پس از فراز و نشیبهای فراوان و پشت سرگذاشتن ماجراهای مختلف، سیر تکامل را تکمیل میکند و میرود که «سلمان فارسی» شود: «ایراندخت نفسی عمیق کشید و رو به افق ناپیدا آرام زمزمه کرد: منتظرت میمانم، هرچهقدر طول بکشد؛ حتی اگر زمانی که دیگر نباشم. روزبه فریاد کشید: به سویت باز میگردم. هرچهقدر هم طول بکشد؛ حتی اگر زمانی که دیگر نباشم. او راهش را در پیش گرفت و به سمتی رفت که باید میرفت؛ راهی که به سلمان فارسی شدن منتهی میشد.»
«او راهش را در پیش گرفت و به سمتی رفت که باید میرفت.» این جمله، جانمایه و عصارهی رمان ایراندخت است و آنقدر درست در جای خود قرار گرفته که جای تبریک دارد. روزبه در پی کمال است و مراتب کمال را بهگونهای برای خود رقم زده است که راه دیگری جز سلمان فارسی شدن ندارد! با این مقدمه، نگاهی به ماجرای داستان میاندازیم.
«ایراندخت» حکایت دختری به همین نام است که دل به جوانی به نام «روزبه» بسته است. ایراندخت در سودای روزبه و روزبه در پی یافتن حقیقت هر کدام ماجراهایی را پشت سر میگذارند که منجر به تکامل روحی در آنها میشود. داستان این رمان عاشقانه در اواخر دوران ساسانی میگذرد. قهرمانان اصلی این داستان سفری را در بیرون و درون خود آغاز میکنند که سرانجام به تحول شخصیتی در آنها میانجامد. آنچه در اینجا اهمیت مییابد این است که نویسنده در این اثر، رمانی تاریخی را با شیوهای از مؤلفههای تعلیق و گرهافکنی درام به داستانی مدرن و امروزی نزدیک میکند.
عشق، انتظار، جدال با نابرابری و ریاکاری و همچنین جستوجوی حقیقت و عدالت، درونمایه اصلی این رمان است که با ماجراهای فرعی؛ خواننده را به دنبال خود میکشاند. عشق ایراندخت به روزبه، عشق بدخشان به پسرش روزبه، عشق ماهبانو به دخترش ایراندخت و عشق سیمین، عمه روزبه به او، عشقهایی هستند که در این رمان با آنها روبهرو هستیم؛ اما عشق ایراندخت به روزبه که هر دو جوان هستند پررنگتر از دیگر عشقهاست. «ایراندخت» نه تاریخ است و نه رمانی تاریخی، بلکه داستانی است عاشقانه که ممکن است در هر زمانی تکرار شود.
این رمان، در ظاهر گوشهای از زندگی سلمان فارسی را بازتاب میدهد؛ اما به نظر میرسد این ظاهر قضیه است. اگر دقیقتر به این رمان نگاه شود، یک تضاد به چشم میآید: به این شکل که هم سلمان فارسی هست و هم نیست. به این معنی که شما وقتی رمان را میخوانی، احساس میکنی که زمان، زمان گذشته نیست؛ در عین حال که هست. همچنین زبان نوشته هم یک زبان جدید است و زبان گذشته نیست و شاید این به نوعی یکی از نقاط قوت کار باشد. این سادگی زبان که در این اثر هست، باعث میشود که افرادی که این کار را میخوانند، با آن راحتتر ارتباط برقرار کنند. در نتیجه با خواندن اثر، در عین حال که گاه آدم فکر میکند که این سلمان فارسی هست؛ در عین حال فکر میکند که سلمان فارسی نیست. مسائل، مسائل روز هست؛ در عین حال که مسائل روز نیست.
این تضاد در اسم رمان نیز صدق میکند، اسم رمان «ایراندخت» است؛ اما اگر به خود رمان نگاهی بیندازیم، در وهلهی اول به نظر میرسد که شخصیت اصلی این رمان «ایراندخت» نیست؛ شخصیت اصلی این رمان روزبه است و اوست که اهمیت دارد؛ اگرچه روایتهای ایراندخت هم از اهمیت خاصی برخوردار است؛ بهخصوص برای به تصویر کشیدن وضعیت خاص اجتماعی زمانه. اما وجود نام ایران در اسم «ایراندخت» باعث میشود که اینگونه بفهمیم که وجهی از رمان که بسیار هم اهمیت دارد، به تصویر کشیدن شرایطی است که در اواخر سلطنت ساسانیان بر ایران حاکم بود و باعث به وجود آمدن اتفاقاتی شد که نابودی حکومت ساسانیان را رقم زد. دختر ایران، به تعبیری مام وطن شرایطی داشت که بیشباهت به شرایطی که ایراندخت و اطرافیانش در آن قرار دارند، نیست؛ فقر گسترده از یکسو، تحمیل و گستردگی خرافات از سویی دیگر. تبعیض طبقاتی شدیدی که حاکم است بر آن روزگار و ضعفهای مدنی و سیاسی که بر حکومت مرکزی وارد است. ارتشی که به سبب سالها جنگ رو به نابودی است و دیگر تاب و توان مقاومت در مقابل کوچکترین بادی را ندارد و در واقع خانهای - مانند آنچه که در رمان توصیف میشود - که آن را از درون موریانه خورده است و فقط به اشارهای بند است که از هم بپاشد و متلاشی شود. این فضا به خوبی در رمان «ایراندخت» قابل مشاهده است. نام این کتاب ـ «ایراندخت» ـ دقیقاً میخواهد بگوید که ایران است؛ یعنی که نام کتاب، ایران است؛ چرا که میهن در تمام فرهنگها، زن است؛ همانگونه که میگویند، مام وطن. این مورد ریشه در آن بنمایهای دارد که اساساً برای وطن و خاک، عنصر مؤنث قائل میشوند. این کتاب سرگذشت ایران است؛ یعنی روزبه در واقع کنایه است. این قصه دو وجه دارد: یک وجه کنایی و یک وجه واقعی. آن وجه واقعی، ایراندخت است که در واقع راوی اصلی قصه است. ایراندخت دارد میگوید که این بلاها سر ما میآید. به بیانی دیگر رمان دارد یک هشدار به همهی ما میدهد: که اگر به دنبال فهم درست از دین نرویم، آن بلا اجتنابناپذیر است و سرِ ما هم خواهد آمد. از این نظر، قصه حالتی دارد که به دل مینشیند. نشر آموت این رمان را نخستینبار در زمستان 1389 منتشر کرد و اکنون به فاصلهی کمتر از دو سال چاپ پنجم آن منتشر شده است. «ایراندخت» نخستین اثر داستانی بهنام ناصح در بدو انتشار، برندهی جایزهی «گام اول» و رمان برگزیده داوران جایزهی کتاب فصل نیز بوده است.
٭ برای تنظیم این یادداشت از سخنان امیرکاوس بالازاده و محسن حکیممعانی در جلسهی نقد و بررسی این رمان بهره گرفتهام.