کتابهای جدید آمده از پخش گسترش و پخش ققنوس. به گوشی کتابفروشی نگاه میکنم و بستههای نهایی را میبندم تا آرمیتا، کتابها را در سیستم ثبت کند. در این فاصله چهار پنج تا بسته میبندم و به یکی دو نفر مشاورهی واتساپی میدهم و همچنین قیمت کتابهایی که میخواهند. چند تایی هم که تصمیم گرفتند کدام کتاب را نهایتا میخواهند، بهشون شماره عابربانک کتابفروشی را میدهم که واریزشان را انجام بدهند و آدرس دقیق بنویسند. تاکید هم میکنم «نام و نام خانوادگی کامل و همچنین شماره موبایل. حتما هم سعی کنید کدپستی بنویسید!»
تا کتابهای گسترش را تمام میکند، همه را میچینم روی مکعب چوبی و میبرمشان بیرون که با پسزمینهی سردر کتابفروشی، از این کتابها عکس بگیرم.
چون سر سهراهی هستیم، این جماعت پشت چراغ قرمز که میایستند، سرگرمیای ندارند جز اینکه نگاه کنند به اطراف و البته امروز ساز و کارشان ساخته شده و سرگرمی برایشان مهیا شده بود؛ دیدم که میگم! یکیشون موبایلش را سمت من گرفته بود؛ لابد استوری از مردی دو متری که ایستاده و یکییکی کتابها را برمیدارد و دراز میکند رو به کتابفروشی و بعد عکس میگیرد. شاید هم حق داشت. شاید خودم هم اگر چنین سوژهی بامزهای گیرم میآمد، دریغ نمیکردم از گرفتن استوریاش و بعد چرخاندناش بین جماعت که آی ایهاالناس!
از این ور هم مضطرب بودم در این روزهای کرونایی که آسه آمدیم و آسه رفتیم و در را قفل کردیم از پشت که نیایند گیر بدهند که چرا باز هستید و پلمب و هزار دردسر دیگر ... نکنه یکی بیاد و بگه: «چرا کتابفروشی بازه؟»
حالا بیا و قسم بخور که «بسته است. به خدا بسته است. به پیر و پیغمبر بسته است. ما فقط ارسال داریم. کتابفروشی بسته است!»
یکی آمد. با ماسک. صورتش دیده نمیشد. قلبم به تاپ تاپ افتاد. قیافهاش هم به شهرداریچیها میخورد. عملا داشتم پس میافتادم. لال شدم. پرسید: «خانهی دکتر انوشه کدامه؟»
نفسام را رها کردم و با انگشتام ضلع شمالی خیابان را نشان دادم و گفتم دو سه در آن طرفتر از املاک کیان. گفت «آقای مشایخ هم سلام رساند. آقای دکتر انوشه امروز به رحمت خدا رفت.»
یخ کردم. دکتر انوشه، یکبار هم در تمام این مدت، به کتابفروشی ما نیامده بود اما اغلب صبحها میدیدم که سنگک گرفته و سبزی و تربچه و ... دارد میرود سمت دانشنامهی ادبیات فارسی.
یک بار وقت خبرنگاریام با ایشون گفتگو کرده بودم برای روزنامهی جامجم. وقار مازندرانیاش را همیشه دوست داشتم و اینکه در ۷۶ سالگی، با شانهی سرفراز راه میرفت.
چند نفر از اهالی فرهنگ و هنر، ساکن در مرزداران را میشناسید؟
https://www.instagram.com/p/B-3ogJQJjYt/?igshid=1ffjsmmxjodp0