فرزانه سکوتی: در هیاهوی دنیا که گیر میافتیم، تصویری محو از بهشت و آرامش بهشتی ما را به حسرت روزگار گذشته میکشاند. آرامش معهود که جایی در باغ عدن پراکنده است و ما، حیران آن، همهی کرهی خاکی را جستوجو میکنیم؛ غافل که بهشت شاید جای دیگری هم باشد.
آنچه در بالا ذکر شد، موقعیت انسان در جهان است؛ موقعیتی تکراری که یرژی کاشینسکی، نویسندهی آمریکایی لهستانیتبار، با ظرافت برمیگزیند تا شخصیت داستانش را در آن معرفی کند؛ شخصیتی با نام استعاری چنس گاردنر (با توجه به معنی لغوی Chance Gardner) که انگار از سر تصادف یا شانس باغبان هم است. چنس نمیداند از کجا آمده. از وقتی بهیاد دارد، در خانهی مردی متمول زندگی میکند و انگار با علمی شهودی به زندگی و مرگ، به باغ و گیاهان آن رسیدگی میکند: «با وجود تمام زندگیای که در آن جریان داشت، باغ حتی در اوج شکوفاییاش گورستان خودش بود».[۱]
چنس ارتباطات بسیار محدودی دارد. با جهان بیرون از طریق جعبهی جادو آشنا شده و تجربههای انسانی را با دیدن فیلمها و گزارشها بهدست آورده است. معنی اشک و لبخند و احساس را از بازی بازیگرها آموخته است. «چنس با عوضکردن کانال تلویزیون خودش را عوض میکرد».[۲]
اما روزگار اینگونه نمیماند: پیرمردی که چنس در خانهاش زندگی میکند میمیرد. کارمندان بیمه و کارشناسان حقوقی مدارکی که نشاندهندهی هویت چنس بوده یا مؤید سابقهی کار او در باغ باشد بهدست نمیآورند؛ پس چنس که حتی ادعای هویت هم ندارد، مجبور میشود باغ را ترک کند. انگار از محل زندگیاش، از این بهشت، پرت میشود میان جهانی که نام و اوراق شناسایی و هویت از اولین ملزومات آن است. چنس با یک دست کتوشلوار و چمدانی که مال مرد متوفی بوده باغ را ترک میکند. از قضا، وقتی دارد از خیابان میگذرد، با اتومبیلی مدلبالا تصادف میکند و زن جوانی که سوار اتومبیل است او را برای مداوا به خانهی خود میبرد.
چنس، غیر از نام استعاری خود، گذشته یا هویتی برای ارائه ندارد. اما کتوشلوار خوشدوخت و رفتار محتاطش ساکنان خانه را به این نتیجه میرساند که او فردی متمول است که به دلایلی نمیخواهد شناخته شود. وقتی حال چنس بعد از تصادف بهتر میشود، شوهر بیمار زن از او میخواهد که در خانهشان بماند. ماندن چنس و رفتارهای عجیب و نظرهای خاصی که در مورد مسائل دارد، برای شوهر زن جالب است. او که جایگاه اجتماعی بالایی دارد، ترتیبی میدهد تا چنس با رئیسجمهور ملاقات کند و نکتههایی در مورد بحران اقتصادی مطرح کند.
این آغاز ورود چنس به اجتماعی است که هیچ وقت شناختی از آن نداشته. او که تحصیلکرده و دانشآموخته نیست، صرفاً با شناختی که از فصلها و نظم رشد گیاهان و قوانین زندگی و مرگ حاکم بر طبیعت دارد، اظهارنظرهایی در برنامههای تلویزیونی میکند که توجه کارشناسان را جلب میکند؛ تا جایی که در کشورهای مختلف تحقیقاتی برای شناختن او و حتی دعوتش به نقاط دیگر دنیا صورت میگیرد. اما چنس تنهایی و آرامش خود را به همهی این هیاهو ترجیح میدهد؛ چون به نظرش حرف بزرگ و مهمی برای گفتن ندارد. اما چه حرفی بزرگتر و مهمتر از مراقب زندگی بودن؟ کاری که چنس سالها در مورد باغ و گیاهان انجام داده است.
یرژی کاشینسکی در صفحات پایانی کتاب بهزیبایی تضاد بین دنیای روحی چنس و اطرافش را نشان میدهد. درست زمانی که سیاستمداران و صاحبان قدرت در مورد هویت و گذشتهی او بحث میکنند و در فکر واردکردنش در امور خود هستند، چنس به عوالم دیگری دل خوش دارد. کاشینسکی چنس را در میانهی یک مجلس رقص در احاطهی آدمها و آشوب زندگی اجتماعی نشان میدهد، اما آنچه برای چنس آرامبخش و گواراست قدمگذاشتن در باغ و تنفس هوای آزاد است؛ جایی که «هیچ فکری از ذهن چنس نمیگذشت. سینهاش مالامال از آرامش بود».
آن بهشت معهود که در جهانی دیگر دنبالش میگردیم، شاید همینجا باشد، در نزدیکی ما؛ جایی که یک باغبان از ما مراقبت کند. میتوانیم به فاصلهی باز و بستهشدن دری و گذشتن از آن، قدم در باغ بگذاریم و در آرامش همه چیز را فراموش کنیم (این نیاز عمیق چنس به آرامش گاهی یادآور زندگی دشوار خود نویسنده است که کودکی وی مقارن با جنگ جهانی دوم بوده و صدمات فراوانی را متحمل شده است)؛ همانطور که در اولین پاراگراف رمان میخوانیم: «گیاهان مثل آدمها بودند؛ برای زندگی، رهایی از بیماریها و مردن در آرامش نیاز به مراقبت داشتند».[۳]
[۱] صفحهی ۲۰، سطر ۱۵
[۲] صفحهی ۲۱، سطر ۱۰
[۳] صفحهی ۱۹، سطر ۴