یاد رزا افتاد که به موهایش گل میخک می.زد و از اسمش متنفر بود. و این که این موضوع ماکسیمو را غمگین میکرد چون از لغزیدن اسم رزا بر زبانش لذت میبرد؛ همچون حرکت نرم قطاری به مقصد مناطق ییلاقی.
شبی که در لاکونچا همدیگر را دیده بودند، همزمان که یک قطعه دنزون قدیمی مینواختند، ماکسیمو دست رزا را گرفته بود و گفته بود:«رُزا.»
رزا گفته بود:«میخک.» با خنده سرش را عقب برده بود. «میخک صدام کن.»
دستش را از دست ماکسیمو بیرون کشیده و دوباره خندیده بود. «توجه کن ببین یه دختر چه گلی به موهاش میزنه.»