ما هر دو زخمخوردهایم... این چیزی است که از همان ابتدا متوجه شدم. شاید فقط آدمهایی که واقعاً آسیب دیدهاند میتوانند اینطوری مثل ما یکدیگر را بپذیرند.
آنچه دارد اتفاق میافتد، برای خودش حالت به خصوصی دارد؛ با کششی پر قدرت که نمیشود در برابرش مقاومت کرد. دارم وارد وادی ناشناختهای میشوم؛ یک حیطه بیگانه. مثل پرتویی از نور دارم به سمت تاریکی کشیده میشوم.
نمیدانم او چه ویژگیای دارد اما من در کنارش احساس آرامش میکنم. او دوست داشتنی و بافکر است و هیچوقت کاری نمیکند که من دوست نداشته باشم.
عشق قویترین احساسی است که در درون ما زندگی میکند و وقتی عشق به درون تو راه پیدا میکند میتواند کمکت کند تا همهی دردهای عاطفیای که خودشان را در عمق وجودت پنهان کردهاند، از خود دور کنی.
تمام آدم ها رد ظالمانهای از یک عشق را در قلب خود دارند، خواه یک عشق از دست رفته، یا عشقی که آن ها را ترک کرده یا عشقی که رفت و در گور خوابید.
بعضی از داستانها به شما کمک میکنند تا خوشبختی و حقیقت را پیدا کنید. بعضی داستانها به شما یاد میدهند که یک اشتباه را دوبار تکرار نکنید.
بالاخره به سوی کسانی که دوستشان داشتیم و ترکشان کردیم، برمیگردیم. به کسانی که هرگز فراموششان نمیکنیم، مثل دو دست بینقص و کامل به درونشان میخزیم، مثل ابرهای پنبهای به درونشان فرو میرویم.
حسادت و ظن، تمام داراییات را از زندگی خالی میکند. چرا که هرچیزی که فکر میکردی میدانی، به آن اعتماد کرده بودی و باور داشتی، دروغ از آب درمیآید.