حمیدرضا امیدیسرور: کتابفروشی «بهمن»، ضلع جنوب غربی میدان ونک، یکی از بزرگترین کتابفروشیهای تهران، جلوی قفسههای ادبیات داستانی، پرفروشترین کتابها: ۱- از پائولو کوئلیو متنفرم! ؛ ۲- عامهپسند؛ ۳- سووشون…، «از پائولو کوئلیو متنفرم!» از اسفند ماه سال پیش هر هفته پرفروشترین کتاب بوده…
ماجرا از اینجا آغاز شد که یکی از دوستان یوسف علیخانی چد هفته قبل از عید عکسی را برای او فرستاد از ویترین این کتاب فروشی که روی شیشهی آن این اعلان خودنمایی میکرد «از پائولو کوئلیو متنفرم رسید»… عکسی که دیدنش برای من جالب بود!
اتفاقی گذرم می افتد به میدان ونک (دو رو ز پیش)، ماشینم خراب شده و در تعمیرگاه است و مجبورم با وسایل نقلیهی عمومی از محل کارم به خانه بروم، همان کار پسندیده ای که رسانه های عمومی مدام تبلیغش را میکنند و خب من هم هیچ وقت گوشم به این توصیههای فرهنگی بدهکار نیست.
به هرحال به میدان ونک که میرسم، یاد این عکس مورد اشاره افتادم و کنجکاو شدم که این کتابفروشی را ببینم؛ پیش از این ماجرا اصلا نمیدانستم همچنین کتابفروشیای در میدان ونک هست، هرچند که خیلی گذرم به میدان ونک نمیافتد، اما هربار هم که از آنجا رد شده بودم، ویترین کوچک این کتابفروشی به چشمم نخورده بود. دور میدان را یک چرخ زدم تا آن را پیدا کردم، خبری از اعلان روی شیشه نیست؛ ظاهرا تغییر و تحولات آخر سال باعث شده آن را بردارند، اما پیش خودم فکر میکنم شاید کتاب، فروشی نداشته و به همین خاطر آن اعلان را برداشتهاند؛ قدری نا امید شدهام، اما چشمم که به روی جلد «از پائولو کوئیلو متنفرم!» افتاد، قوت قلب میگیرم!
ویترین بیرونی کتابفروشی کوچک است اما برخلاف آن، از پلهها که پایین میروم، داخل کتابفروشی حکایت دیگری دارد، لااقل من یکی که در عمرم کتابفروشی به این بزرگی ندیدهام، آنقدر بزرگ که اگر دست بچه های کوچک را در آنجا ول کنیم، امکان دارد گم شوند! تعجب من وقتی بیشتر میشود که با تصویری نادر و عجیب روبرو میشوم و آن چیزی نیست جز یک صف بلند برای چرداخت پول در یک کتابفروشی! آن هم در حالی که برخلاف اغلب کتابفروشهای حتی بزرگ، در اینجا تعداد صندوقهای پرداخت پول دو تاست که هر دو نفر هم با سرعت مشغول کار هستند تا خریداران کتاب در این صف بلند خیلی معطل نشوند.
بگذریم… از در ورودی کتابفروشی که داخل میروم تازه ویترین های اصلی کتابفروشی ظاهر میشود؛ از پلکان کوچکی پایین میروم که یک ویترین نسبتا کوچک دست چپ من قرار دارد، با کمال تعجب «از پائولو کوئیلو متنفرم!» را آنجا نیز داخل کتابها میبینم.
به یک پلکان بزرگ میرسم که دست راست آن سرتاسر یک ویترین بزرگ است با تزئینات جالبی که با یک صندلی و چند تا چیز دیگر درست شده، تعدادی کتاب هم دور وبر ان قرار دارد… از دیدن این ویترین خوشحالی من بیشتر می شود، ظاهرا روز روز من است! چون یک جلد دیگر «از پائولو کوئیلو متنفرم!» در این ویترین قرار دارد. دست چپ این پلکان هم قابهای شیشهای وجود دارد که داخل هر یک از ان قابها یک کتاب جا خوش کرده. گفتم که روز روز من است چون داخل یکی از این قابها نیز «از پائولو کوئیلو متنفرم!» «از پائولو کوئیلو متنفرم!» دیده میشود…
هم خوشحالم و هم متعجب از این که علت این اقبال از سوی کتابفروشی ای که نه من آن را تا بحال دیدهام و نه ناشر چیست؟ وارد کتابفروشی که میشوم، همان ابتدا میز بزرگی هست که به رسم کتابفروشهایی از این دست آثار تازه و گاه پر مخاطب را آنجا می گذارند، این بار اما از دیدن یک ردیف ده پانزده تایی «از پائولو کوئیلو متنفرم!» میان این کتابها خیلی تعجب نمیکنم! همانگونه که وقتی یک جلد از کتاب را (به همراه چند کتاب دیگر) ایستاده روی قفسه نسبتا کوتاهی که جلوی قفسههای بلند کتابهای ادبیات داستانی قرارد دارد، میبینم بیشتر کنجکاوم تا متعجب!
کتابفروشی بهمن آنقدر بزرگ است که احتمالا هرکتاب منتشر شده چند سال اخیر را که بخواهی می توانی آنجا پیدا کنی (البته اگر چاپش تمام نشده باشد)
هر نویسندهای دوست دارد کتابش خوانده شود، قفسههای کتابهای ادبیات داستانی آن فکر می کنم ده دوازده متر طول و سه چهار متری ارتفاع داشته باشد فقط همین راسته به اندازه یک کتابفروشی بزرگ کتاب دارد! به خیالم در میان خیل کتابهایی که فقط شیرازه آنها پیداست پیدا کردن «از پائولو کوئیلو متنفرم!» کار سختی باشد، اما کمی که جلوتر میروم میبینم «از پائولو کوئیلو متنفرم!» به همراه «جسدهای شیشهای» مسعود کیمیایی و یکی دو کتاب دیگر جز معدود کتابهایی هستند که به جای شیرازه، روی جلد آنها دیده میشود.
دیدن در جای جای این کتابفروشی مرا به این فکر می اندازد که شاید مسئول کتابفروشی یکی از آنهایی باشد که کتاب را خوانده و پسندیده و مثل بعضی از خوانندگان کتاب که به شکل عجیب غریب و غیرقابل باوری –حتی برای خودم- نسبت به این رمان اراز علاقه میکنند، باشد { این ماجرا خود حکایتیاست که اگرفرصت شد روزی درباره آن خواهم نوشت},اما کمی آنطرفتر این فرضیه تاحد زیادی قوت خود را از دست میدهد!
تابلوی وایت برد کوچکی به صورن عمودی نصب شده و روی آن با ماژیک اسامی پرفروشترین کتابها را نوشته است بدین قرار: ۱- از پائولو کوئلیو متنفرم! ؛ ۲- عامهپسند؛ ۳- سووشون؛ ۴- آبلوموف؛ ۵- قمارباز؛ ۶- وقتی نیچه گریست؛ ۷-گزارش یک آدم ربایی؛ ۸- نامه های چارلی چاپلین؛ 9- زن خدا و غذا و ۱۰- خدا حافظ گری کوپر.
حالا دیگر برایم روشن شده که چرا این همه به رمان از پائولو کوئلیو متنفرم! توجه شده. بی آنکه خودم را معرفی کرده باشم به عنوان خبر نگاری که می خواهد گزارش بنویسد، از مسئول قفسه های ادبیات داستانی میپرسم، این جدول بر چه مبنایی تنظیم شده؟ جواب میدهد که برمبنای فروش هفتگی کتابها و این لیست را صندوق به ما اعلام میکند.
میپرسم چند وقت است که از پائولو کوئلیو متنفرم! پرفروش ترین کتاب بوده؟ می گوید از اوایل اسفند ماه سال پیش همچنان در صدر این لیست قرار دارد. در مدتی که در کتابفروشی هستم می بینم که اغلب مراجعه کنندگان این قفسهها، این رمان را تورق می کنند، چند نفری هم آنرا میخرند. یکی از آنها در جواب من که چرا کتاب را خریده میگوید: دوستش آن را خوانده و به او هم توصیه کرده حتما آن را بخواند، بخرد و بخواند! یعنی که باید این کتاب را داشت! (ته دلم می گویم خدا خیرش دهد)
یکی به خاطر اسم کتاب کنجکاو شده و چون چند صفحه ای که تورق کرده به نظرش جالب آمده آن را میخرد. نفر سوم هم میگوید همین طوری خریدم!
یکی از کارکنان فروشگاه به من میگوید من کتاب را خواندهام تنها کتاب داستانی ایرانی بود که اینقدر از آن خوشم آمده!
حسابی خرکیف شدهام! روز روز من بود، اما فکر نمیکردم تا این اندازه روز خوبی باشد؛ منتظرم پسرم مانی با مشت بکوبد فرق سرم و بگوید صبح شده بابا! واسه چی تو اینقدر دیر از خواب بیدار میشی؟ (البته فقط در روزهای تعطیل چون در طول هفته وقتی من از خانه میروم او خواب است).
اما خب نه کسی با مشت به فرق سرم می کوبد و نه لگدی حواله ماتحتم میشود؛ خوشبختانه خواب نیستم، باور کنید و اگر دوست داشتید سری به کتابفروشی بهمن بزنید، اگر به خاطر از پائولو کوئلیو متنفرم! نمیروید، برای خرید کتاب هم که شده به آنجا بروید چون مجموعه نسبتا کاملی از کتابهای موجود در بازار در آنجا در پیش روی شماست. خب وقتی دستاندرکاران کتابفروشی بهمن، این همه به کتاب من حال دادهاند چرا من به کتابفروشی الحق و الانصاف خوب آنها حال پخش نکنم!
اما صرف نظر از مسئله حالپراکنی، آنها که اهل گشت و گذار در کتابفروشیهای درندشت هستند و از این کار لذت می برند، فضای بزرگ و باز فروشگاه بسیار محیط مناسبی ست.
راستی یادم رفت بگویم یکی از کارکنان فروشگاه در پاسخ بهاینکه چرا «از پائولو کوئلیو متنفرم!» این همه در فروشگا شما فروش میرود اما در کتابفروشیهای دیگر اینگونه نیست؛ به نکته جالبی اشاره میکند. او معتقد است بعضی از کتابها ویژگیهایی دارند که اگر آن را تشخیص بدهی میتوانی خیلی را حت آن را به خریداران زیادی عرضه کنی. این کتاب هم همینطور است. ما آن را با توجه به عنوانش، با اینکه نویسنده مشهوری که نداشت بولد کرده و توی ویترینها قرار دادیم؛ نتیجهاش این شد که این رمان حتی با وجود قیمت بالاترش خیلی بیشتر از کتاب جدید مستور فروخت. بعضی از کتابفروشیها یا حوصلهی این کار را نداند و یا اینکه ترجیح میدهند که فقط کتاب نویسندگان شناخته شده را بولد کنند. هر محصولی برای اینکه مخاطبش را پیدا کند باید درست عرضه بشود. در کتابفروشی های دیگر این رمان لای اینهمه کتاب که منتشر میشود رفته و شاید خیلی از خریداران اصلا متوجه منتشر شدن آن نمیشوند.
روز روز من است اما هوا دارد روبه تاریکی میرود و من پیش از آنکه از زور حال کردن خفه بشوم و البته هوا هم کاملا تاریک بشود، باید بروم ماشینم را از تعمیرگاه بگیرم؛ دیرم شده هیچ بعید نیست که تعمیرگاه تا من برسم کرکرهاش را پایین داده باشد.
انتشار در مد و مه: ۱۷ فروردین ۱۳۹۰