وقتاش شده و باید دنبال دختر غارخواه بروی.
وقتاش شده که دختر از تو گلابی خواسته و حتم داری بر سر درختی که نیست، گلابی مانده.
چشم که هم میآوری، کلمهها راه میشوند و تو ناپیدا. شب از روز ندانی و پنجرهای نداری به دنیایی که هست، فقط کلمه میبینی که هر کداماش آدمی میشوند زندهتر از وقتی بودند.